می‌دانی ابراهیم من خیلی وقت است که حس می‌کنم فرق کرده‌ام. نه اینکه همیشه درحال فرق کردن نبوده باشم، اما این بار فرق کردنم فرق مهمی دارد! می‌توانم نشان‌اش بدهم و حتا اندازه‌اش بگیرم. تا یک زمانی -که درست نمی‌دانم کِی بود؛ بعد از سی‌سالگی؟ بعد از فوت پدر؟ بعد از ازدواج؟ نمی‌دانم درست ولی همان حوالی بود- بر آن بودم که آدمی را به داشته‌هایش می‌سنجند؛ شاید بهتر بود بگویم به «بودن»هایش. آخر یونانی‌های 2500 سال قبل، این هر دو را با یک لفظ می‌نامیدند: ousia هم به معنای دارایی و هم به‌معنای موجود، شاید برای همین هم این روزها دارایی را «موجودی» هم می‌گویند... بگذریم! داشتم می‌گفتم، تا یک زمانی می‌پنداشتم آدمی است و «موجودی»هایش. فرقی ندارد که این موجودی مادی باشد یا معنوی. مکنت باشد یا معرفت. حرص می‌زدم، می‌دویدم و از اندوختنش شادمان می‌شدم و از نداشتن‌اش اندوهگین. و البته یادت هست که بیشتر مقیم مقام این دومی بودم و آن اولی تنها در حکم حالی از احوال گذرایم بود.

ابراهیم اما حالا دیگر فرق کرده‌ام. دیگر فکر نمی‌کنم آدمی است و «موجودی»هایش. حتا نمی‌گویم آدمی هست و «بودن»اش. از هیچ کس پنهان نیست، از خودمان اما چه پنهان! ما بیشتر اوقات «نیستیم»، زمانی دراز پیش از زاده‌شدن و زمانی بی‌کران نیز پس از مرگ. اما فکر نکن این را تنها از سر «مرگ‌اندیشی» می‌گویم. مرگ‌اندیش‌ها ادای اندیشمندی درمی‌آورند، اما خودشان بهتر می‌دانند که صرفا اندیشناک مرگند. ابراهیم! آدمی است و «نبودن»، حتا در همان فرصت کوتاه بودنش. ما یک جور خطای محاسباتی هستی هستیم، همان که دوستمان می‌گفت «بر قلم صنع نرفته است». هستی در فرآیند پیدایش خودش داشت همه جا را می‌گرفت و پر می‌کرد، اما در میانه‌ی راه ناگهان پایش پیچ خورد، حفره‌ای اندرونش گشوده شد و نیستی در بطن‌اش خلید. «آن نیستی اگر سایه پذیرد» ما درست همانیم. ما سایه‌های تهیناهای هستی هستیم. سایه‌های هیچ. می‌گویند که هایدگر جایی گفته بود «هیچ می‌هیچد»، زندگی ما همان هیچیدن هیچ است، پیچیدن هستی دور تهینای خویش.

این همه یاوه بافتم تا برسم به اینجا که این روزها حسابی دارم با هیچ‌ها و نیستی‌ها و نداشته‌هایم کیف می‌کنم. بهشان می‌بالم و توی سر هست‌ها و داشته‌هایم می‌کوبم‌شان. به «موجودی»هایم می‌گویم خاک بر سرتان شود! هستید اما هیچ اثری در جایی ندارید، از این نیستی‌ها یاد بگیرید، خیلی‌هاشان هرگز نبوده‌اند و آنهایی که بوده‌اند نیز تا وقتی بوده‌اند مثل شما بی بخار بودند، اما همین که نیست شدند در تمام وجود من کارگر شدند. این قدر که این نیستی و این جای خالی درد می‌کند، کدام یک از شما هستنده‌ها می‌توانید ولو کوته آهی برانگیزانید؟ اصلا زخم خودش مگر چیست جز تهینا و جای شکاف؟ کدام هستنده و هستی اینطور تیر کشیده که این نیستی‌ها؟ و نه فقط درد، که خوشی، خرسندی نیز نیستی‌اند. نه مگر اینکه این همه واژگان همسایه‌ی واژه‌ی «سبکی» هستند و سبکی نیز «نبودن» سنگینی؟

آری ابراهیم جان! پرگویی کردم، همه‌اش از «هیچ» گفتم و باز «هیچ» نگفتم، چه، «هیچ» را نگفتم. انسان زخم روی تن هستی است، خطای قلم صنع است و گمان می‌کنم دیر یا زود همان قلم نیز ترتیب رفوی این خطا را خواهد داد، آخر همو که ما را صناعت کرد، به تاوان این کرده «نبودن» ما را نیز صناعت کرد. ما که همه عمر با نیستی‌ها سر می‌کنم، نوبت می‌رسد که روزی نیز نیستی با ما سر کند. بیش از این وقت نداشته‌ات را نمی‌گیرم ابراهیم عزیز، نوبت گفتن همانی است که از آن بسیار گفتم، اما هنوز خودش را نگفتم...