میدانی ابراهیم؛ اگر بنا بود انسانها واحد پولشان را بر مبنای طبیعت تنظیم کنند، بهجای دینار و درهم و دلار، باید با «صبر» با هم معامله میکردند. آخر قیمت هر چیزی به میزان شکیبایی است که خرجاش میکنیم...
میدانی ابراهیم؛ اگر بنا بود انسانها واحد پولشان را بر مبنای طبیعت تنظیم کنند، بهجای دینار و درهم و دلار، باید با «صبر» با هم معامله میکردند. آخر قیمت هر چیزی به میزان شکیبایی است که خرجاش میکنیم...
میدانی ابراهیم، تا همین چند روز پیش فکر میکردم کلمات موجودات روحانی و بیجسماند. تصوری که بیشتر مردمان دارند، بهخصوص آنها که برای خودشان تحصیلاتی بههم زدهاند. یک چیزی مانند بخار که برای لحاظاتی کوتاه جلوی چشم آدم آفتابی میشوند و بعد هم در همان حال در دل هوای نامرئی گم میشوند.
اما خب دوست مشترکمان دیروز به من چیز عجیبی را نشان داد: کلمات اساسا جسمانیاند. جسم شاید کلمهی خوبی نباشد. کلمات تن دارند، تنی که پیوسته به جانی است، تنی که در درد میکشد و کیفور میشود، تنی که گاهی سست و گاهی استوار است، تنی که طعم دارد و رنگ و بو. خوب که دقت کردم دیدم راست میگوید. کلمات راستی راستی تنانهاند، و اصلا به همین سبب هم تا این حد بر تن ما تاثیر میگذارند. مثلا غزلی از سعدی را دیدی که چگونه میسوزاند، داستانی از فردوسی چه باد سردی از جگرت بر میآورد و شیرینبانی از حافظ چگونه کامت را خوش میکند...
حالا دیگر وقتی کلمهای سر راهم سبز میشود حسابی دست و پایم را جمع میکنم. شش دانگ حواسم هست که نکند تنم به تنش بگیرد، آخر آدم چه میداند که تن این غریبه با تنش چه میکند؟ محتاط شدم و نه فقط هر کتابی را نمیخوانم، بل هر جملهای را هم، چه روی در و دیوار باشد چه در صفحات مجازستان. وقتی جملهای را شروع میکنم به خواندن، همین که مزهی چند کلام نخستش گس باشد، رو برمیگردانم و همان چند واژهی نیم خیس خورده را از کام بیرون میریزم. این هم آخر و عاقبت من است ابراهیم. خوب میدانم که آخرش روزی همین کلمات نابکار ترتیب ما را خواهند داد...
میدانی ابراهیم من خیلی وقت است که حس میکنم فرق کردهام. نه اینکه همیشه درحال فرق کردن نبوده باشم، اما این بار فرق کردنم فرق مهمی دارد! میتوانم نشاناش بدهم و حتا اندازهاش بگیرم. تا یک زمانی -که درست نمیدانم کِی بود؛ بعد از سیسالگی؟ بعد از فوت پدر؟ بعد از ازدواج؟ نمیدانم درست ولی همان حوالی بود- بر آن بودم که آدمی را به داشتههایش میسنجند؛ شاید بهتر بود بگویم به «بودن»هایش. آخر یونانیهای 2500 سال قبل، این هر دو را با یک لفظ مینامیدند: ousia هم به معنای دارایی و هم بهمعنای موجود، شاید برای همین هم این روزها دارایی را «موجودی» هم میگویند... بگذریم! داشتم میگفتم، تا یک زمانی میپنداشتم آدمی است و «موجودی»هایش. فرقی ندارد که این موجودی مادی باشد یا معنوی. مکنت باشد یا معرفت. حرص میزدم، میدویدم و از اندوختنش شادمان میشدم و از نداشتناش اندوهگین. و البته یادت هست که بیشتر مقیم مقام این دومی بودم و آن اولی تنها در حکم حالی از احوال گذرایم بود.
ابراهیم اما حالا دیگر فرق کردهام. دیگر فکر نمیکنم آدمی است و «موجودی»هایش. حتا نمیگویم آدمی هست و «بودن»اش. از هیچ کس پنهان نیست، از خودمان اما چه پنهان! ما بیشتر اوقات «نیستیم»، زمانی دراز پیش از زادهشدن و زمانی بیکران نیز پس از مرگ. اما فکر نکن این را تنها از سر «مرگاندیشی» میگویم. مرگاندیشها ادای اندیشمندی درمیآورند، اما خودشان بهتر میدانند که صرفا اندیشناک مرگند. ابراهیم! آدمی است و «نبودن»، حتا در همان فرصت کوتاه بودنش. ما یک جور خطای محاسباتی هستی هستیم، همان که دوستمان میگفت «بر قلم صنع نرفته است». هستی در فرآیند پیدایش خودش داشت همه جا را میگرفت و پر میکرد، اما در میانهی راه ناگهان پایش پیچ خورد، حفرهای اندرونش گشوده شد و نیستی در بطناش خلید. «آن نیستی اگر سایه پذیرد» ما درست همانیم. ما سایههای تهیناهای هستی هستیم. سایههای هیچ. میگویند که هایدگر جایی گفته بود «هیچ میهیچد»، زندگی ما همان هیچیدن هیچ است، پیچیدن هستی دور تهینای خویش.
این همه یاوه بافتم تا برسم به اینجا که این روزها حسابی دارم با هیچها و نیستیها و نداشتههایم کیف میکنم. بهشان میبالم و توی سر هستها و داشتههایم میکوبمشان. به «موجودی»هایم میگویم خاک بر سرتان شود! هستید اما هیچ اثری در جایی ندارید، از این نیستیها یاد بگیرید، خیلیهاشان هرگز نبودهاند و آنهایی که بودهاند نیز تا وقتی بودهاند مثل شما بی بخار بودند، اما همین که نیست شدند در تمام وجود من کارگر شدند. این قدر که این نیستی و این جای خالی درد میکند، کدام یک از شما هستندهها میتوانید ولو کوته آهی برانگیزانید؟ اصلا زخم خودش مگر چیست جز تهینا و جای شکاف؟ کدام هستنده و هستی اینطور تیر کشیده که این نیستیها؟ و نه فقط درد، که خوشی، خرسندی نیز نیستیاند. نه مگر اینکه این همه واژگان همسایهی واژهی «سبکی» هستند و سبکی نیز «نبودن» سنگینی؟
آری ابراهیم جان! پرگویی کردم، همهاش از «هیچ» گفتم و باز «هیچ» نگفتم، چه، «هیچ» را نگفتم. انسان زخم روی تن هستی است، خطای قلم صنع است و گمان میکنم دیر یا زود همان قلم نیز ترتیب رفوی این خطا را خواهد داد، آخر همو که ما را صناعت کرد، به تاوان این کرده «نبودن» ما را نیز صناعت کرد. ما که همه عمر با نیستیها سر میکنم، نوبت میرسد که روزی نیز نیستی با ما سر کند. بیش از این وقت نداشتهات را نمیگیرم ابراهیم عزیز، نوبت گفتن همانی است که از آن بسیار گفتم، اما هنوز خودش را نگفتم...
سلام ابراهیم، فرصت زیادی ندارم، مجبورم تلگرافی بنویسم. چند لحظهای را از میان کوران کارها طفره رفتم تا کمی با یار دیرین گرم بگیرم.
کار رساله بسیار سنگین شده؛ نه اینکه قسمتهای آسانش تمام شده و به بخشهای دشوارش رسیده باشم، بعد از یک و سال و اندی دویدن فهمیدم هم راه اشتباهی را میرفتم، هم اشتباهی راه میرفتم. حالا که رسیدم به 9 ماه آخر، باز کار را از سر گرفتم، خبر بد اینکه نه فقط زمانم کم شده، بل راه نیز پرسنگلاختر و نفسگیرتر، و خبر بدتر اینکه تازه هنوز اول راهم!
مضطربم و فشرده در تنگنای وقت، درست مثل روزهای امتحانات مدرسه. گفته بودم برایت که کابوسم همیشه این بود که سر جلسهی امتحان هستم و هیچ یادم نمیآید. از سر پریشانی نمیتوانم هنگام مطالعه یا نوشتن جایی بنشینم. ناگزیرم چونان دیوانگان طول و عرض اتاق کوچک را دور بزنم، با گامهایی کوچک و تند سلول انفرادیم را گز میکنم. و اینقدر دور خودم و افکارم میچرخم تا سرگیجه بگیرم. و باز بیشتر میگردم تا نه فقط سرم سرگیجه، که پایم هم درد بگیرد. دردپا که بلند میشود کمی آرام میشوم. انگار که کیفر دیده باشم و حقم را کف دستم گذاشته باشند. طعم شیرین عدالت! وقتی حسابی آش و لاش گیج روی صندلی و پشت میز مینشینم، در اوج فرسودگی و سرگشتگی نوری از انتهای تونل افکار میتابد. فرقی ندارد نور خورشید باشد یا چراغ لوکوموتیوی که زیرم خواهد کرد. در هر دو حال دیگر در این تونل ترسناک نخواهم بود، خواه جسمم برهد خواه جانم. ولی خب کور خوانده بودم چون هر روز دوباره به این تونل پرتاب میشوم و من، با آنکه دیگر زمان چندانی ندارم، تازه هنوز در آغاز راهم...
سر زبانها افتاده است که دانایی قرین رنج است؛ اما من طور دیگری فهمیدهام: آنچه همگان رنج دانایی میخوانند همان رنج نادانی به نادانی است. نادانی که در لفافهی نادانی پوشیده باشد، چونان دانایی مینماید و صاحباش را به دردسرهای فراوان میاندازد. حتا اگر حق با بسیاران باشد که دانایی دردآور است، درمان آن نیز باز در دانایی است، و نه نادانی: دانایی به نادانی خود...
یکی از مسخرهترین گرفتاریهای آدمیزاد میدانی چیست ابراهیم؟ اینکه سهلترین کار برایش همان سختترین کارهاست: مانند خود بودن!
سلام سعیدجان!
نامههایت بهدستم میرسند و بهاشتیاقی وافر میخوانمشان. اگر کمتر جواب میگویم ازیراست که «برنیاید ز مردگان آواز». مردهبودن دست آدمی را میبندد و سخت میتواند پیغام و پسغامی به زندگان برساند. این را نیز بر آن اضافهکن که من در همان ایام زندهبودن هم کمتر دستم به قلم میرفت و استعداد تو را در نوشتن نداشتم. من آدم شفاهی بودم و تو مرد کتبی! ولی خب مرگ همه چیز را تغییر میدهد، منجمله عادت به گفتار حضوری و شفاهی را. چارهای نیست دیگر، باید به غایببودن عادت کنی و نوشتن هم اصلا همین تمرین غایببودن است..
اگر میبینی الان پس از این همه مدت دارم چیزکی برایت مینویسم آن را بهپای دلتنگی مگذار. ما مردگانِ مقیمِ عالمِ مینو یکدم از شما زندگان گیتینشین جدا نیستیم، دلمان هم برای هیچ کدامتان تنگ نمیشود. قلم بدست گرفتم چون دیدم که بههنگام خوابت میخواهی سرکی به این دور و بر بکشی، گفتم بهجای آنکه خودم به خوابت بیایم، این نامه را بهخوابت بفرستم. امیدوارم حالا که داری میخوانیاش به سرت نزند آن را رها کنی و پی خودم بگردی. مطمئن باش دیدار دوبارهی ما در مینو دیر نخواهد بود. پس فعلا بگذار با همین واژگان دیدار تازه کنیم. راستی! چون نامههایت به من را در وبلاگ منتشر میکردی از تو میخواهم بخشهایی از این نامه را نیز در آنجا منتشر کنی. البته میدانم وقتی از خواب بپری چیز زیادی بهخاطرت نخواهد ماند، احیانا سبک و لحن نوشتارم را فراموش میکنی و شاید مهمترین بخشهای نامه را. اما این مهم نیست. بالاخره خودت دستبهقلم هستی. همان خرده تکههایی که خاطرت ماند را با قدرت تخیلات بههم وصله کن و برای لحنش نیز ادای لحن گفتار شفاهیام را دربیاور. میدانم که این متن من لحنش متفاوت است، اما خب چارهای نیست. فقط اینکه لطفا تنها آن بخشهایی را در بلاگت بیاور که ازت میخواهم.
[...]
خلاصه که زیاده سرت -در این فقره البته چشمت!- را دردآوردم. نمیخواهم کارت را سخت کنم. باید این همه را از بر کنی و وقتی بیدار شدی دوباره بنویسیاش. پس کلام کوتاه میکنم. زیاده عرضی نیست، باقی بقایت!
فعل زمان «گذشتن» نیست، «فرسودن» است، همین که فرسوده شوی، درمیگذری....
0)
میدانی ابراهیم، هرگز اهل رمان نبودم، شاید هنوز هم نباشم. اما دیگر مثل قدیمها میانهام با آن شکرآب نیست، و این را مدیون کسی هستم که میان ما میانداری کرد: میلان کوندرا. تصور نمیکردم خواندن متونی مطول درباره زندگانی انسانهایی خیالی، یا گیرم واقعی، چیز دندانگیری باشد. هرچه نباشد من دانشجوی فلسفه بودم پرداختن به چیزی مادون کلیات مجرد را دون شان میدانستم. میخواهم برایت داستان این تحول را بگویم، تحولی که محوِّلاش کوندرای بزرگ و دوستداشتنی بود، هرچند خوب نمیدانم «الی احسن الحال» شد یا نه.
1)
نام کوندرا، نخستین بار، در یکی از یادداشتهای مهدی خلجی به چشمم خورده بود. گمانم یادداشتی بود در نقد ترجمهی رمان مشهورش. از صدقه سر خلجی و قلم رواناش بود که تن به خواندن یادداشتی درباره ترجمهی یک رمان میدادم. ماجرا مربوط به حوالی 88 و وقایع بعد از آن بود. آخر میدانی، خلجی میان کسانی که آن زمان ردای اپوزیسیون بر تن داشتند، از کسانی بود که بهپندارم سرش به تناش میارزید: مودب، موقر، دانشدوست و البته دانشمند. نکتهی جذاب دیگرش هم این بود که برخاسته از خانوادهای روحانی بود، خودش در زی روحانیت درآمده بوده، سپس بههوای روشنفکری دینی گذرش به دانشکده فلسفه افتاده بود و سرانجام از آن زیّ نیز بیرون آمد. من همیشه اینگونه آدمها را دوست میداشتم، یا شاید دوست که نه، جذاب میانگاشتم. البته الان را دیگر نمیدانم. ایبسا این انجذاب علامتی بود از میلی پنهان در خودم، به این که روزی بتوانم از آنچه هستم بیرون بزنم. بگذریم، زیاد حاشیه رفتم!
2)
میگفتم که یادداشتهای خلجی را از روی سایتاش میخواندم. دیدم یادداشت مستوفایی به ترجمهی یک رمان اختصاص داده. عجیب بود، کسی که از کانت و اسپینوزا و فلسفه به سیاست روز پل میزد، زمینهی مذهبی -دستکم در گذشته- داشت، چرا باید با چنین حوصلهای درباره یک رمان، آنهم نه خود رمان بلکه ترجمهی آن، قلم بفرساید؟ نثر رواناش مرا تا به انتهای یادداشت برد -تو که خوب میدانی فقط سر و شکل خوب یک یادداشت مرا تا به آخر خواندنش میکشاند، ورنه هرگز محتوایی نتوانسته مرا تا به انتهای متنی نگاه دارد-. از آن یادداشت چند چیز در ذهن ماندگار شد، یکی نام جالب رمان، «بار هستی»، که البته خلجی متذکر شده بود نام اصلیاش چیز دیگری است، هرچند نام اصلیاش در یادم نماند. دیگر اینکه رمان حال و هوایی سیاسی و عاشقانه داشته و خب اینها مرا هرگز به خواندناش تحریک نمیکرد.
3)
گذشت تا اینکه سالها بعد دانشجوی فلسفه شدم. بار دوم که ذکر کوندرا رفت و نامش را در ذهنم هرچه بیشتر ترسیخ کرد، جلسهای بود که عادل مشایخی دربارهی فلسفه و پدیدارشناسی داد سخن میداد. عادل هم مانند خلجی از آن اشخاصی بود که حسابی تحت تاثیرش بودم. آدمی عجیب و متفاوت که در فلسفهی ژیل دلوز سررشته داشت، در فرانسه تحصیل فلسفه کرده بود، و انگار گروه خونیاش با تمام چهرههای روز روشنفکری -از فرهادپور تا دیگران- فرق داشت. عادل اولین کسی بود که با نقل فقراتی از جستارها و نیز رمانهای کوندرا باعث شد ماجرا برایم جذابتر شود. از قول کوندرا میگفت «آنچه را فلاسفه بعدها کوشیدند تبیینی نظری کنند رماننویسها پیشتر در رمانهایشان به خوانندگان میچشاندند». این حرف در چشم جوانی مانند من که دل در گرو پدیدارشناسی و اگزیستانسیالیسم داشت بسی دلربا، و نههرگز بیراه، مینمود.
4)
باری، این همه هنوز انگیزهای بسنده نبود که مرا در کتابفروشیها بهسوی قفسهی رمانها بکشاند. سرانجام هم نه هیچ یک از اینها که برایت گفتم، بل چیزی از سنخ تصادف محض باعث دیدار نخست من و رمان مهم کوندرا شد. روز دفاع یکی از بچههای کارشناسی بود. من البته ماهها بود که دیگر صنمی با دانشکدهی دوران کارشناسیام نداشتم. تابستان هم بود و این یعنی موانع بر دواعی رفتن میچربید. اما در خانه میهمانی از شهرستان آمده بود و ماندن در خانه مایهی غذاب مضاعف. پس به دفع افسد رو به فاسد کردم و راهی دانشکدهی قدیمی شدم. پس از مراسم دفاع و مخلفات بعدیاش باید به خانه برمیگشتم که فیلم یاد هندوستان - کتابفروشیِ نُقلی میدان قندی- کرد. آخر یادم هست که شماری از کتب مهم فلسفی کتابخانهام را از آنجا ابتیاع میکرم. کتابفروشی کوچک ولی دوطبقه بود و کتابهایش در طبقه بالا و خرت و پرتهای دیگر را در طبقه پایین میفروخت. بهعادت به طبقه بالا رفتم و سریع در موقف قفسهی فلسفه توقف کردم. کتابهای کمشمار را برای چند دهمین بار ورنداز کردم. کتاب مهمی نبود که پیشتر نگرفته باشم، کتابهای دیگر هم یا قیمیتشان به جیبم نمیخورد، یا حوصلهی خواندنشان- با وجود رسالهی روی دستماندهام- نبود. وانگهی، دلم نمیآمد دستخالی از آنجا بیرون بزنم. محض کنجکاوی سمت رمانها رفتم. شاید ابتدا میخواستم رمانی از سارتر یا کامو بردارم، بههر حال آنها فلسفیمآب بودند و تقدم فضل با ایشان بود. ولی چشمم به «بار هستی افتاد». تمام آنچه بالاتر نوشتم از یادم گذشت، و شاید لفظ مستطاب «هستی» در عنوان کتاب -که دل از هر دانشجوی تازهکار فلسفه میرباید- مرا به برداشتن کتاب ترغیب کرد. گمانم چند باری تا دم انصراف رفتم، اما سرانجام کتاب را خریدم.
5)
آخر همان روز، وقتی میهمانها خوابشان برده بود و خانه بالاخره ساکت شده بود، لای کتاب را باز کردم. اما این کار را نکردم که کتاب را بخوانم، دنبال بهانه میگشتم تا از خیر خواندناش بگذرم و بهگوشهای در ناکجای کتابخانه پرتابش کنم. راستش را بخواهی تازه این کار را یاد گرفته بودم. چون تا مدتها وقتی کتابی توی ذوقم میزد صدایی از درونم میگفت «این کتاب به ذات خود ندارد عیببی، هر عیب که هست از کتابخوانی توست»! ولی مدتی بود که عنوان پر آب و تاب «دانشجوی مقطع تحصیلات تکمیلی فلسفه» اعتماد به نفسم را بالا برده بود. کافی بود از کتابی -که علیالقاعده عمدهشان تا پیش از این رمان، کتب فلسفی بودند- بوی ابتذال استشمام کنم تا با وجدانی آسوده به کنار بیندازمش: مهرم (پولی که برای خریدش پرداختم) حلال و جانم آزاد! فکر میکردم بهزودی آتویی از کوندرا پیدا کنم. اما نکردم، نهفقط چنین نشد، بلکه کوندرا با کوبندگی هرچه تمامتر منِ دانشجوی مدعی را سر جایم نشاند! کتاب با فقرهای درباب اصل «بازگشت جاودان همان» نیچه آغاز شد، و در کمال هنرمندی آن را به داستان یک زوج ربط داد. در سرتاسر کتاب گویی قصهی اصلی بازیچهای بود برای آنکه کوندرا ایدهی شگرف نیچه را بکاود. اما امروز بعد از گذشت چندین سال میتوانم بگویم ماجرا این هم نبود! کوندرا نه دغدغهی فلسفهبافی داشت و نه هرگز تن به ابتذال محتواگرایی میداد. کوندرا نویسندهای هوشمند بود که در چندین سطح و برای چندین دسته از مخاطبین متفاوت مینوشت و بهشیوهای شگرف همهی آن مخاطبین نامتجانس را به سر منزل خودش میرساند، سرمنزلی که شباهتی به یک پیام فلسفی یا سیاسی یا حتا استحسانی نداشت: کوندرا با هر رماناش خوانندهاش را شیفتهی رمان میکرد، هم رمان خاص خودش، و هم هنر رمان بهطور کل! کوندرا با من کاری کرد که هیچ یک از کتابهایش را نتوانم نخوانده رها کنم.
6)
اما تاثیر کوندرا محدود به آشتیدادن من با رمان نیست. بعد از او زیاد رمان خواندم، اگرچه رمانخوان جدی نشدم، چون خود کوندرا بهخوبی دریافته بود که هنر رمان نیز مانند هر امر انسانی عمری کوتاه دارد و دیری است که آفتابش به لب بام رسیده است. برای همین هم آبم با رمانهای روز، حتا آنها که اسم آنچنان درمیکنند، هرگز در یک جو نرفت. کوندرا در من دو یادگار مهم به ودیعه نهاد که مسیر حرفهای زندگیم را زیر و رو کرد: یکی عشق به کلاسیکها و دیگری توجه به جادوی هنر نوشتن. شوری که در جستارهای کوندرا برای رابله و سروانتس زبانه میکشد، و شیفتگیای که به جزئیات نوشتن نشان میدهد سخت واگیردار است و اثرگذار. بعدتر که در راه فکریم گذرم به نویسندهی بزرگی افتاد که همین دو اصل را در جهان نوشتارهای فلسفی پیش میبرد، بیاینکه بفهمم چرا مفتون او شدم. امروز اما بهگمانم نیک درمییابم که این چشمه از کجا آب میخورد. میلان کوندرا مدتی پیش درگذشت. پشت سرش حرفها زدند و ستایشنامهها سرودند. اما نویسندهی «جاودانگی» را چه نیاز به این مسخرهبازیها؟ حالا که خودش رفته، شاید آثارش آرامآرام از زیر سایهی نامش بیرون بیایند و به قفسهی کلاسیکها بپیوندند. آخر میدانی ابراهیم، اثر کلاسیک را نه نویسندهاش، بل کس یا چیز دیگری نگاشته است. حالا که کوندرا رخ در نقاب خاک کشید، شاید نویسندهی راستین شاهکارهایش چهره از نقاب خود برگیرد.
سلام ابراهیمجان، امید که ایام به کام باشد.
مدتی است برایت وجیزهای قلمی نکردم. مثل همه من هم دلایل متعددی برای سکوت داشتم، اما برخلاف همه، همهی دلایلم توجیهی برای سکوت کردن نیست. راستش را بخواهی این روزها اصلا از قصد دارم سکوت میکنم، یا بهتر بگویم، سکوت کردن را تمرین میکنم. البته در قید و بند مراقبه و این طور قیافهها نیستم. یادت که هست همیشه میگفتی «به تو همه چیز میآید جز ادای سکوت درآوردن»؛ خب راست هم میگفتی!
این «تمرین سکوت» را بهپای خالیبودن هم نمیشود نوشت. من نمینوشتم، ورنه حرفهای زیادی داشتم، حافظ را که از حفظ داری: «گفتگو آئین درویشی نبود!».
من دارم تمرین سکوت میکنم، چون فکر میکنم دلیل زبانبسته بودن ما، این است که سکوت را نمیشناسیم؛ فکر میکنیم لابد این یک قلم کار که دیگر کار خاضی ندارد! بساکه به همین خاطر هم زیاد سکوت نمیکنیم، چون فکر میکنیم این عیب است و حرّافی هنر. بهخلاف ما، اما استادان صناعت سخن ارزش سکوت را خوب میدانند، چون نیک میدانند صرف سخن گفتن هنر نیست، حتا گفتن سخنان خاص هم هنر نیست، هنر آن است که سنجیده و سخته سخن بگوییم، بهآئین و بِه آئین. آنها لب از لب نمیگشایند مگر آنکه بدانند «چگونه» باید بگویند، و این چگونگی را نیز در تناسب با «چرایی» و «چه»ای سخن تنظیم میکنند. آنی که شهوت حرّافی دارد -مثل صاحب این قلم- یا شیفتهی «چه»ی سخن خود میشود و «چرا»یش را میفراموشد یا چرایی دارد، اما چیزی برای گفتن ندارد!
حالا میدانی این روزها دارم چه کار میکنم؟ به یاد ایام دبستان دارم از روی سرمشق آموزگاران مشق مینویسم. یک جور شیفتگی احمقانه پیدا کردهام به کلمات. میدانم که داری زیر لب میگویی «تو همیشه فریفتهی آنها بود»، اما حالا جنونم کار مرا بدانجا کشانیده که سر به صحرای دفترهای سیاه بگذارم. یک ریز بخوانم و تکرار کنم، تا یا از بر کنم یا جایی آنها را یادداشت. آن قدیمها به این کار بهچشم تمرین نویسندگی نگاه میکردم، گمانم این بود که لابد با این کارها صاحب فنی ورزیده توانم شد؛ اما حالا دیگر هیچ سودای نویسندگیام نیست. میگویند آخرین رتبهی جنون مربوط به زمانی است که مجنون عشق لیلی را از خود لیلی بیشتر دوست بدارد! حکما کارم به اینجاها دارد میکشد...
با اینهمه فکری نشو که از این جنون کودکانه رضایت دارم. اینقدرش را میفهمم که هنوز که هنوز است «ادای سکوت درآوردن به من نمیآید» حتا اگر بهتر از هر کس دیگری در جهان ادایش را دربیاورم. من غبطهی آنانی را میخورم که خود میتوانند سکوت پیشه کنند، مگر یادت نیست که میگفتی «خرد و خاموشی یاران بیفراقاند». کاش که جای این ذوق سخنوری مرا خُردهای خِرَد بود. بگذریم، خواستم از پس دورهی درازِ خاموشی، چراغ ارادتی به یادت روشن کنم و شرحی از احوالِ مثلِ همیشه نامیزانم برایت بازگویم. شاید بعدتر اگر عمری مانده باشد، بیشتر بنویسم. باقی بقایت.