1) مدتی در مثنوی تاخیر شد. هفته‌ی پرتلاطمی را گذراندم. این مواقع کمتر فرصت نوشتن پیدا می‌کنم. خنده‌دار است ابراهیم! غرض از نگارش روزنگاشت‌ها بازتاباندن وقایع یومیه است در حافظه‌ی واژگان، اما روزهایی که پر اتفاق‌تر باشند، کمتر می‌توانند به رشته‌ی تحریر درآیند. در واقع ماجرا کاملا وارونه است، دست‌کم در مورد من! سهم نوشتن درست در روزهایی به من می‌رسد که از فرط خلوتی به کلمات پناه ببرم! آن‌هم درست مثل امروز. با این‌همه می‌کوشم آنچه بر من گذشت را برایت بر این نوشته بگذرانم، اما لاجرم با چگالی متفاوت با واقعیت.

2) شنبه صبح وقت رجوع به دانشگاه بود. بعد از آن یک هفته‌ای که بیماری وقفه انداخت، ناگزیر شدم با تاخیر راهی آنجا شوم. روز پر اضطراب و تنش‌آلودی بود. از صبح‌اش که بنا بود ماشین را در پارکینگ خانه پدر بگذارم و به دانشگاه بروم اما پارکینگ جای خالی نداشت، تا معطلی برای انجام کارهای اداری که بنا نبود انجام شوند تا هزار و یک اتفاق ریز و درشت دیگر که دیگر تمایلی به یادآوری و بازنویسی‌شان ندارم. هرچه بود، سرانجام بخیر گذشت. در note گوشی خرده چیزهایی در همان روز نوشته بودم تا در این یادداشت‌ها بیاورم اما شاید بیشتر به کار تخلیه‌ی در لحظه می‌آمدند تا اینکه حرف حسابی برای خواندن باشند.

 

3) یادداشت‌های افروغ را تا بیش از نیمه خواندم. دیگر حوصله‌ی شعارهای تکراری‌اش را ندارم. فکر می‌کنم خود او هم اصلا می‌نوشت تا خودش را از این حجم شعار رها کند. افروغ به نظرم بیماری کلمه‌زدگی داشت. سخن‌ور خوبی بود اما خودش فریب سخنان خودش را می‌خورد و همین او را در برابر واقعیت گیج و ناتوان می‌کرد. خودش می‌گوید تمایل به فلسفه یافته، اما این به‌نظرم تمایل به فلسفه نیست، گریز از واقعیت و پرسش‌های دشوار آن است. فلسفه این زیان بزرگ را دارد که به طبایعی مانند افروغ، و چه‌بسا خود من، توهم تماس با هسته‌ی واقعیت را بدهد، درحالی که حتا به  پوسته‌ی آن هم نزدیک نمی‌شود. من اگر سراغ روایت بنردتی و اشتراوس و دیگران از فلسفه رفتم، انگیزه‌ام اتفاقا دورشدن از چنان بیماری بود که دچارش بودم و شاید تا آخر باشم.

 

4) امروز سرکی به کتاب‌های مردیها کشیدم. مردیها سویه‌ی دیگر وجود من است. افروغ منِ جوان‌تر و مردیها من مسن‌تر است. او هم با نوشتن دارد از واقعیت می‌گریزد، اما یک تفاوت مهم با افروغ دارد: او می‌داند که دارد می‌گریزد بنابراین گریز او تنها گریز از واقعیت نیست، گریز از واقعیت در دل واقعیت است. حفره‌ای در سخره‌ی واقعیت با سنبه‌ی واژگان و قدرت خیال حفر می‌کند و در آن پناه می‌گیرد و از افقی خیال‌انگیز به خود واقعی‌اش می‌نگرد. برای همین هم اسم اثرش «دفترچه خیالات روزانه» است، به‌نظرم این عنوان از کل تعابیر مطنطن فلسفی‌مآب افروغ فلسفی‌تر است. شاید به‌خاطر همین دو قطبی مردیها و افروغ درونم باشد که همواره از فراستی خوشم آمده. فراستی یک‌جورهایی معدل این دوست اما با کفه‌ی سنگین‌تر به سمت افروغ. طباطبایی هم شاید معدل این دو باشد با کفه‌ی سنگین‌تر به‌سوی مردیها. قبل‌تر خیال داشتم این مجلد مجازی کتاب افروغ را که تمام کردم دیگر مجلدات چاپی‌اش را هم بخوانم اما حالا تا حد زیادی منصرف شدم. ترجیحم فعلا خواندن مردیهاست. اگرچه در نهایت هیچ یک من نیستند و من هیچ یک...

 

5) کار رساله دارد بیخ پیدا می‌کند. ابتدا یک دور نشستم فصل نخست را بازبینی اساسی کردم و تا نیمه‌هایش هم آمدم. اما الان تقریبا مطمئنم که باید کار را کلا بتراشم و از نو بالا ببرم. حتا باید در اسکلت‌بندی فصل هم تجدید نظر کنم. می‌دانم که این تکرارها دیگر دارد جنون‌آمیز می‌شود، و اگر جلویش را نگیرم خطرناک خواهد شد، حتا خطر نانوشته ماندن رساله و بی‌پایان شدن تحصیلات! اما با این‌همه دارم به این وسواس جنون‌آمیز هنوز میدان می‌دهم. دغدغه‌ام چندان کیفیت کار نیست، چون می‌دانم کیفیت پایان‌نامه در جایی که ما هستیم آن‌قدر اولویت ندارد که رعایت زمان‌بندی و نیوفتادن در چاه سنوات و ... . مساله بر سر روش و رهیافت نگارش است. از روش و حتا رهیافت محتوایی کارم رضایت ندارم. اگر بخواهم با همین روشن پیش بروم هم زمان کار به درازای نامعلومی می‌کشد و هم حجم آن و هم کیفیت‌اش. برای آنکه اقتضائات صوری و کمی کار را بتوانم بهتر برآورده کنم چاره‌ای جز تجدید نظر ندارم. برای همین است که کل کار را دارم بازبینی اساسی می‌کنم. روشی محتاطانه‌تر را برگزیدم و گمان می‌کنم این یکی مرا بهتر به سرمنزل مقصود برساند. از بیرون شبیه کسی شدم که با وسواس دیوانه‌وار تنها به کیفیت کارش فکر می‌کند، اما در واقعیت من فقط به خاطر مقتضیات رسمی دارم این چنین پیش می‌روم. سعی‌ام این است که گزارش کار را منظم‌تر برای دکتر بینا بفرستم و کمی بیشتر ادای دانشجویان عادی را در بیاورم. بلندپروازی‌های نظری و فلسفی را باید برای جای دیگری بگذارم. علاوه بر این فصل، باید فکر مقاله هم باشم و امروز به سرم زد که فصل -یا حتا فصول- بعدی را هم توامان با این فصل شروع کنم. تلقی‌های بلندپروازانه و جوان‌سالانه برای کار علمی سمّ است. پژوهشگر باید آنها را برای خودش نگاه دارد. نباید شعار سقراط را فراموش کنم: حکمت هرگز جدا از خویشتنداری نیست. این هم به‌نحوی در ادامه‌ی چیزی است که درباره‌ی افروغ گفتم. باید محافظه‌کاری را تمرین کرد.

 

6) دیروز تماس مفصلی با دکتر اصفهانی داشتم. می‌خواستم همین را به او بگویم که بیماری نفسانی‌ام را که مجال به نوشتن نمی‌دهد کشف کردم. بیماری‌ای که برآمده و تعلیم و تربیت فاسد آموزگاران بزرگ عصر ماست. گفتگوی ما به هزارجای مختلف کشید، اما در تمام طول بحث من فکر و ذکرم همان موضوع بود. پر گویی و مطول‌نویسی و ستودن بی‌لگام رادیکالیسم جملگی از عوارض این بیماری است، بیماری‌ای که تعلیم فاسد آموزگاران افسادکار زمانه‌ی ما بود؛ امثال شریعتی و پیروانش. «المعلم» بیماری که خودش هم قادر به درمان دردهای خود نبود. همین بیماری است که در جان کسی مانند افروغ هم ریشه دوانید. این بیماری از جانی نافلسفی سربرمی‌آورد، جانی که جز ایمانی را جستجو نمی‌کند. نمی‌شود هم مومن بود و هم فیلسوف. من بخش بزرگی از جوانی‌ام را مومن بودم و در توهم فیلسوف‌بودن سوختم. حالا می‌خواهم فیلسوف باشم. می‌خواهم زندگانی نیازموده را زندگی نکنم. آیا از عهده‌اش برمی‌آیم؟ نوشتن، آن‌هم نوشتنی پژوهشگرانه، سنگ محک این ادعاست. هنوز که کامیاب نشدم، اما امید و سخت‌جانی‌ام را از کف نمی‌دهم...