آوخ که چو روزگار برگشت؛ از منْ دل و صبر و یار برگشت

۱۴ مطلب در آبان ۱۴۰۱ ثبت شده است

درنگی در این روزها: ما را چه شد و چه تواند شد؟

1) پیشتر در فرسته‌ای گفته‌بودم که این روزها چه بر ما می‌رود و می‌تواند ما را تا کجاها می‌تواند ببرد. تحلیل من در آنجا سویه‌ای تاریخی داشت. اما شاید برای داشتن تصوری روشن نیاز باشد سویه‌های جزئی‌تر دیگری را نیز از نظر بگذرانیم. در ادامه می‌کوشم برخی از این جزئیات را که دانش و تجربه‌ام به آن قد می‌دهد، مرور کنم. پیداست که برای یک دید همه‌جانبه باید بسیاری از جزئیات دیگر را هم دید و امیدوارم تاملاتی از این دست گشایشی آغازین برای پژوهندگان بعدی باشد.

ادامه مطلب...
۰۵ آبان ۰۱ ، ۱۳:۳۹ ۲ نظر
سعید ابریشمی

برای بارانی که نمی‌بارید

خیلی‌ها پاییز یا بهار را به باران‌های زیبایش می‌شناسند و می‌ستایند. من اما هوای ابریِ پیشِ از بارش را همیشه دوست‌تر می‌داشتم. بی‌شک باران زیباست، اما ابرهای گرفته زیباترند، چون خیال‌انگیزترند. وقتی هوای گرفته را ببینی ذهنت یاد باران می‌افتد، باران‌هایی که باریدند و رفتند. و باز اگر این «نباریدن» ادامه یابد و خبری از نم نشود، این بار تخیل جای حافظه را می‌گیرد و تو بارانی را که گمان می‌کنی خواهد بارید، تخیل می‌کنی. ابرهای گرفته‌ی آسمان یا روی زمین واقعیت می‌بارند یا در خیالاتِ -ای‌بسا ناخودآگاهِ-ما. 

نمی‌دانم شما هم خاطراتی از باران‌های نباریده دارید یا نه، من اما چندتایی‌شان را خوب به یاد دارم. جوان‌تر که بودم فکر می‌کردم باید هر چیزی را تجربه کنم تا در میان‌سالی حسرتی بر دلم نماند. اما حالا که اندک‌اندک دارم پژواک گام‌های میان‌سالی را از راهی نه چندان دور می‌شنوم، دیگر مطمئن شدم که حسرت‌خوردن و رشک‌بردن ربط چندانی به غنای تجربه‌های زندگی ندارد. حسرت‌های ما از سرچشمه‌ی بی‌پایانی می‌آیند که نه در گذشته، بل هم‌اکنون و از همین بیخ گوش ما می‌جوشد. شاید بشود نامش را «چشمه‌ی رشک» گذاشت. چشمه‌ای شگرف که به دو جوی مختلف می‌ریزد: یکی به گذشته می‌رود و می‌شود حسرت، دیگری به آیند می‌رود و می‌شود آز و طمع. به‌گمانم آبشخور این چشمه‌ی عجیب باید از آب همان باران‌های نباریده‌ای باشد که در خیال‌مان می‌باریدند. وقتی آب باران‌های خیالی به ژرفنای ما رخنه کنند، در منبعی نامرئی انبار می‌شوند تا اینکه ناغافل از «سرچشمه‌‌ی رشک» جوشیدن بگیرند. هرآینه در آتش آزی بسوزیم یا رشکی اندوهگین جان‌مان را بفرساید، همان آبِ باران‌های نباریده است که ما را چنین و چنان می‌کند. باران‌هایی که ابرهای نداشته‌ی ذهن‌مان از زیبایی ابرهای واقعی آسمان آبستن‌شان شدند. زیبایی همیشه بی‌رحم است و زاینده ...

 

(حال که نام باران و حال‌وهوای ابری‌اش آمد، شما را به قطعه‌ای با همین نام از جسی کوک دعوت می‌کنم؛ ترجیحا با کیفیت اصلی گوش کنید)

 


دریافت

۰۳ آبان ۰۱ ، ۱۹:۲۵ ۱ نظر
سعید ابریشمی

مرض مادرزاد ذهن!

ذهن ما با اصل «عِلیّت» کار می‌کند؛ اصلی ساده و کمابیش تهی: هر چیزی علتی دارد. اما این اصل چیز بیشتری درباره علت‌ها نمی‌گوید. سر در آوردن از علت چیزها کار سخت و زمان‌بری است که دانشمندان سعی می‌کنند انجام دهند. با این‌همه، هر ذهنی حوصله‌ی کار علمی ندارد، هم‌چنانکه شاید نشود در هر موضوعی هم دست به کاوش علمی زد. اگر اصل علیّت تنها اصلی علمی بود که دانشمندان به‌عنوان یک ابزار از آن بهره می‌بردند چندان مشکلی نبود. در آن صورت می‌توانستیم از خیرِ علت‌یابی پدیده‌ها بگذریم و آن را برعهده‌ی دانشمندان و اذهان پرُحوصله و شکاک بگذاریم. خبر بد اما این است که نه فقط علم، بلکه «ذهن» یا «فکر» ما با این اصل کار می‌کند، آن‌هم نه فقط ذهن دانشمندان، بلکه ذهن همگی انسان‌ها!

اما چرا می‌گویم خبر «بد»؟ چون شوربختانه ذهن ما با دیدن هر چیزی در پی علت آن می‌رود، حتا اگر آن چیز خیلی روشن و بدیهی باشد و در نظر نخست هرگز برای‌مان پرسش برانگیز نباشد. این تیره‌روزی مضاعف انسان است: ما نه فقط به‌اندازه‌ی مجهولات و نادانسته‌هامان احساس نادانی می‌کنیم، بلکه حتا با افزون‌شدن شمار دانسته‌هامان نیز بر نادانسته‌هامان افزوده می‌شود؛ چه، وقتی چیزی را بشناسم تازه می‌فهمم که یک «معلول» دیگر را شناخته‌ام که باید به‌جز خودش، علت‌اش را هم بشناسم! وضعیت ترس‌ناکی است، ما تشنه‌گانی هستیم که هر چه بیشتر آب دانش بنوشیم باز تشنه‌تر می‌شویم..

شاید بگویید این وضعیت یک حالت خیلی حاد و استثنائی است. کمتر پیش‌می‌آید کسانی بخواهند علت هر چیز را بدانند یا ته و توی تمام چیزها را دربیاورند. بالاخره همان‌قدر که اصل علیت برآمده از ذهن ماست، توانایی محدود و حوصله‌ی اندک در پژوهش نیز از همان‌جا آمده است. حرف درستی است. اما می‌دانید معنای آن چیست؟ چنین چیزی: بیشتر ابنای بشر به‌سبب حوصله‌ی کم‌شان ناچارند میل درونی ذهن خود به دانستن را سرکوب کنند! و خب هر سرکوبی نیز نیازمند «توجیه»ای است. گاهی این توجیه صادقانه است. مثلا اینکه «الان وقت چون‌وچرا نیست». این توجیهات صادقانه اما چندان چاره ساز نیستند، چون ذهن شورشی ما می‌تواند دوباره بپرسد: «از کجا معلوم که الان وقت‌اش نیست؟». هر پاسخی که بخواهیم به این پرسش بدهیم باز باب چون‌وچرا باز می‌شود. اینجاست که می‌فهمیم باید به‌سراغ «توجیه‌های بزرگ» برویم: یا بگوییم «ما هرگز نمی‌توانیم این چیزها را بدانیم» یا اینکه «تمامی سلسله‌های علت و معلولی جهان به علتی واحد می‌رسد که همان ... است». تاریخ نشان داده که یکی از این دو -شکاکیت مطلق یا جزمیت محض- ترمز نهایی فکر ماست. آیا این به‌خودی خود چیز بدی است؟ هرگز! انسان فقط فکر نیست. ما نیازمند عمل هم هستیم. عمل انسان در گرو تصمیم‌های اوست و تصمیم نیز، چنانکه از ریشه‌ی عربی صمّ می‌آید، مستلزم بسته‌شدن گوش ما به نداها و چون‌وچراهایی است که عزم ما را سست می‌کنند. 

دشواری بزرگ ولی از جایی آغاز می‌شود که تصورهای ما چنان از واقعیت دور شده و شناخت ما چنان مخدوش شود که از هر تصمیم ما فقط نتایج وارونه و نامنتظره به بار آید. در چنین لحظاتی است که باید بتوانیم دُز مسکن ذهنی‌مان -یعنی همان توجیهات بزرگ- را آرام آرام پایین بیاوریم تا دوباره بیماری سرشتین ذهن ما عود کند: دوباره بپرسیم و باز بخواهیم بدانیم، بی‌هیچ مرز و ترمزی. در آن صورت شاید بتوانیم نقصان شناختی‌مان را تا حدی ترمیم کنیم و خودمان را نجات دهیم. من گمان می‌کنم که وضع امروز ما، بیش از هر زمان دیگری در گذشته‌مان، چنین چیزی را ایجاب می‌کند. امروز نوبت دانستن است، هرچند عمر کوتاه انسان هرگز به برآوردن آن قد ندهد...

۰۲ آبان ۰۱ ، ۲۱:۰۷ ۱ نظر
سعید ابریشمی

یاد ایام رفته: جای خالی خیال

1) تا جایی که به‌یاد دارم هرگز دوستان زیادی نداشتم، هرچند همیشه دوست می‌داشتم که دوستی صمیمی داشته باشم. چندان مطمئن نیستم که سبب این ناکامی چه بود. شاید بخشی از آن به شرایط و جبر آن برمی‌گشت؛ یعنی اینکه بخش بزرگی از کودکی را اجاره‌نشین بودیم و تا می‌آمدم با محیط و آدم‌هایش خو بگیرم، لاجرم مهلت تخیله سر می‌رسید و باید به محله‌ی جدیدی می‌رفتیم. ای‌بسا که بخش دیگرش هم برآمده از سرشت و سرنوشتم بود. وقتی دوست داشته باشی که دوستانی داشته باشی اما امکانش نباشد، پس خودت دست به کار می‌شوی و چندتایی از خیالی‌هاشان را برای خودت دست و پا می‌کنی. معاشرت با دوستان خیالی اما رفته‌رفته خیالاتی‌ات می‌کند. همین بود که همیشه اطرافیانم فکر می‌کردند «این بچه یه چیزی‌ش هست». حق هم داشتند! آخر وقتی با دوستان خیالی‌ات روز را شب کنی، کم‌کم خیال از ذهنت سر ریز می‌کند به جهان بیرون. اشیاء رنگ خیال می‌گیرند و رفتار تو هم تغییر می‌کند. از مدرسه که به خانه می‌آمدم، نه توی کوچه می‌رفتم، نه کتاب می‌خواندم و نه اسباب تفریحی خاصی داشتم. قاعدتا خبری از کامپیوتر و گوشی و نت هم نبود. خانه‌های ما کوچک بودند و تا زمانی دراز، من اتاقی مستقل نداشتم. پس تنها چاره این بود که خستگی را در فراخنای خیال به‌در کنم. توی مدرسه هم به‌خلاف بیشتر بچه‌ها، از زنگ‌های تفریح فراری بودم، چون بیشتر اوقات کس خاصی نبود که بخواهم بعد از کلاس با او گپ بزنم یا بازی کنم. باید معذب گوشه‌ی حیاط به دیوار تکیه می‌دادم و خوراکی‌ام را سق می‌زدم بلکه کلاس بعدی شروع شود. توی کلاس، قاعدتا جز معلم کسی به تو نگاه نمی‌کرد و نمی‌فهمید با شنا در رود خیال زمان را سپری می‌کنی.

 

2) دانشگاه اما قرار نبود جایی باشد که من فقط برای یک یا دو سال تحصیلی در آن درس بخوانم. بنا بود به‌خلاف تمامی مدارسی که بیش از 2 سال در هر کدام‌شان نبودم، بیش از سه سال را در آن سر کنم، آن هم با کسانی که لابد قرار نیست سال به سال عوض شوند. گذشته از این، همچنانکه قبل‌تر گفته بودم، دانشگاه جای «آزادانه»تری هم بود. آزادی برای من، تنها یک نیروی سلبی نبود؛ چیزی که نوجوانان و جوانان شورشی پس از تجربه‌ی بلوغ تازه متوجه‌اش می‌شوند و می‌خواهند با شکستن قید و بندها به‌دست‌اش بیاورند -راستی چطور می‌شود یک چیز سلبی مثل محدودنبودن را به‌دست آورد؟-. تجربه‌ی من از آزادی به‌همان کودکی بازمی‌گشت: نیروی خیال. وقتی واقعیت کام تو را برآورده نکند، خیال است که مزه‌ی کامکاری را به تو می‌چشاند. آزادیِ برآمده از خیال، یک آزادی ایجابی است، فقط انکار این یا آن محدودیت نیست، بلکه به‌کف آوردن چیزی است که محدودیت نمی‌گذاشت آن را داشته باشی. آزادی سلبی، تنها کامجویی است. تو می‌خواهی اما موانعی نمی‌گذارند به آن برسی، پس اولین چیزی که به ذهنت می‌رسد این است که موانع را نابود کنی. این حداکثر چیزی است که آزادی سلبی می‌فهمد و می‌کند. اما گیرم موانع را درهم‌شکستی، بعدش چه؟ حالا باید بتوانی چیزی بیش از شکستن موانع را بخواهی؛ این کاری است که فقط از آزادی ایجابی یا خیال برمی‌آید. و این هرگز چیزی نیست که تازه بعد از رفع موانع نوبت به آن برسد. اگر از همان آغاز ندانی آزادی را «برای چه» می‌خواهی، حتا اگر بتوانی «از موانع آزاد شوی» تازه اول تیره‌روزی و تلخ‌کامی توست. تازه می‌فهمی آزادی برایت تنها نام مستعار ویرانگری بوده، و زودا که از آن متنفر شوی و هرگونه آزادی‌خواهی را نفرین کنی. 

 

3) دانشگاه برای من پژواکی دیگر از نام آزادی در دره‌ی زندگانی بود. بسیاری از موانع روزگار دانش‌آموزی برداشته می‌شدند و حالا نوبت آن بود که خیلی از آن خیالات رنگ واقعیت بگیرند. راستش را بخواهید تا پیش از آن تنها کاری که با آزادی ذهنیم می‌کردم خیالی‌کردن اشیا و وقایع و انسان‌های واقعی بود. بسیار کم پیش‌می‌آمد که بخواهم وارونه‌ی این مسیر را بروم. از این گذشته، اصلا چرا باید چنین می‌کردم؟ وقتی در خیالت می‌توانستی واقعیت را بیارایی و زنگارش را بپیرایی تا دل‌پسند تو شود، چرا می‌بایست واقعیت سفت و سخت را تغییر دهی تا به چیز مطلوب بدل شود؟ اما خب حالا دیگر وقت این طور افکار نبود. اگر پیش از این دست و پایت را بسته بودند و تو چاره‌ای جز پناه بردن به خیال نداشتی، حالا که بندها خودشان باز شدند دیگر نه خیال‌بازی بهایی داشت و نه تو بهانه‌ای برای آن. حالا دیگر باید «دست‌به‌کار» می‌شدم..

 

4) تا کنون زیاد از محیط و فضای دانشکده برایتان نوشتم، اما ازقضا آن فضا از اول‌اش برایم جذاب نبود. من فکر می‌کنم مِهر هیچ چیزی بی‌دلیل به دل آدمی نمی‌افتد. زیبایی با چشم‌نوازی فرق دارد. چیز چشم‌نواز در نظر نخست چشم‌ات را می‌گیرد، اما معلوم نیست در نگاه‌های بعدی چنگی به دلت بزند؛ تازه اگر اصلا دل‌ات را نزند. زیبا اما هرگز به‌آسانی از دل بیرون نمی‌رود. «سعدی به‌روزگاران مهری نشسته بر دل؛ بیرون نمی‌توان شد الا به روزگاران». الان که خوب فکر می‌کنم می‌بینم «مهر آن روزگاران» نیز به‌یکباره بر دل ننشسته بود. اولین چیزی که من از آن دانشگاه می‌خواستم همان چیزی بود که گمان می‌کردم تا آن سن و سال نتوانستم یک دانه درست و درمانش را پیدا کنم: دوست واقعی! و خب دانشگاه هم مبالغی از این کالای نیک را به من ارزانی داد، کسانی که شاید تنها و اصلی‌ترین سبب پیوندمان همان فضا و مکان خاص بود. وجب به وجب آن دانشکده جای «دوستی» بود. دوستی‌هایی که حالا کمابیش تمام‌شان منقضی شدند و در مخزن حافظه‌ی «دوستان سابق» جا خوش کرده‌اند و بس؛ اما به‌رغم این، جای آن دوستی‌ها هنوز در آن حیاط کوچک کذایی ماندگار است. آنجا فقط یادگاری از دوستی‌ها نبود، آنجا جایی بود که دوستی‌های خیالین ذهن من بیرون ریخت و مبدل به دوست‌های واقعی -هرچند بس کوتاه- شد. چه بسیار دوستی‌هایی که هرگز در واقعیت درنگرفت یا اگر گرفت به‌تمامی چیز دیگری شد، اما ردپای خیال آن هنوز آنجا مانده است. خیالی که هر بار می‌کوشم توی تور واژگان گیرشان بیندازم، اما باز از آن می‌لغزند و می‌رمند. شاید آنها دیگر توی حافظه‌ام نیستند، همان‌جا کف همان حیاط و راهروها و کلاس‌ها ریخته و پراکنده‌ شده‌اند؛ جایی که دیگر سال‌های زیادی است پایم را آنجا نگذاشته‌ام. انگار که خیال من باز با واقعیت معامله‌ای دیگر کرده باشد: تمام خاطرات‌اش را به آنجا داده است و در عوض خود آنجا را به یادش سپرده است، این بار واقعیتِ مکانْ خیال می‌شود و خاطرات و خیالات ذهنی در دل واقعیت مکان گم می‌شوند. پنداری تا زنده‌ام از باری بی‌پایان واقعیت و خیال، گریز و گزیرم نیست...

 

پ.ن: متوجه شدم سایت دانشگاه خواجه‌نصیر امکان تور مجازی برای دانشکده‌هایش را گذاشته است. گفتم شاید بد نباشد لینک آن را اینجا بگذارم، شاید با این تور مجازی تجسم روشن‌تری از چیزهایی که برایتان تعریف خواهم کرد پیدا کنید.

۰۱ آبان ۰۱ ، ۱۷:۰۵ ۱ نظر
سعید ابریشمی