1) تا جایی که بهیاد دارم هرگز دوستان زیادی نداشتم، هرچند همیشه دوست میداشتم که دوستی صمیمی داشته باشم. چندان مطمئن نیستم که سبب این ناکامی چه بود. شاید بخشی از آن به شرایط و جبر آن برمیگشت؛ یعنی اینکه بخش بزرگی از کودکی را اجارهنشین بودیم و تا میآمدم با محیط و آدمهایش خو بگیرم، لاجرم مهلت تخیله سر میرسید و باید به محلهی جدیدی میرفتیم. ایبسا که بخش دیگرش هم برآمده از سرشت و سرنوشتم بود. وقتی دوست داشته باشی که دوستانی داشته باشی اما امکانش نباشد، پس خودت دست به کار میشوی و چندتایی از خیالیهاشان را برای خودت دست و پا میکنی. معاشرت با دوستان خیالی اما رفتهرفته خیالاتیات میکند. همین بود که همیشه اطرافیانم فکر میکردند «این بچه یه چیزیش هست». حق هم داشتند! آخر وقتی با دوستان خیالیات روز را شب کنی، کمکم خیال از ذهنت سر ریز میکند به جهان بیرون. اشیاء رنگ خیال میگیرند و رفتار تو هم تغییر میکند. از مدرسه که به خانه میآمدم، نه توی کوچه میرفتم، نه کتاب میخواندم و نه اسباب تفریحی خاصی داشتم. قاعدتا خبری از کامپیوتر و گوشی و نت هم نبود. خانههای ما کوچک بودند و تا زمانی دراز، من اتاقی مستقل نداشتم. پس تنها چاره این بود که خستگی را در فراخنای خیال بهدر کنم. توی مدرسه هم بهخلاف بیشتر بچهها، از زنگهای تفریح فراری بودم، چون بیشتر اوقات کس خاصی نبود که بخواهم بعد از کلاس با او گپ بزنم یا بازی کنم. باید معذب گوشهی حیاط به دیوار تکیه میدادم و خوراکیام را سق میزدم بلکه کلاس بعدی شروع شود. توی کلاس، قاعدتا جز معلم کسی به تو نگاه نمیکرد و نمیفهمید با شنا در رود خیال زمان را سپری میکنی.
2) دانشگاه اما قرار نبود جایی باشد که من فقط برای یک یا دو سال تحصیلی در آن درس بخوانم. بنا بود بهخلاف تمامی مدارسی که بیش از 2 سال در هر کدامشان نبودم، بیش از سه سال را در آن سر کنم، آن هم با کسانی که لابد قرار نیست سال به سال عوض شوند. گذشته از این، همچنانکه قبلتر گفته بودم، دانشگاه جای «آزادانه»تری هم بود. آزادی برای من، تنها یک نیروی سلبی نبود؛ چیزی که نوجوانان و جوانان شورشی پس از تجربهی بلوغ تازه متوجهاش میشوند و میخواهند با شکستن قید و بندها بهدستاش بیاورند -راستی چطور میشود یک چیز سلبی مثل محدودنبودن را بهدست آورد؟-. تجربهی من از آزادی بههمان کودکی بازمیگشت: نیروی خیال. وقتی واقعیت کام تو را برآورده نکند، خیال است که مزهی کامکاری را به تو میچشاند. آزادیِ برآمده از خیال، یک آزادی ایجابی است، فقط انکار این یا آن محدودیت نیست، بلکه بهکف آوردن چیزی است که محدودیت نمیگذاشت آن را داشته باشی. آزادی سلبی، تنها کامجویی است. تو میخواهی اما موانعی نمیگذارند به آن برسی، پس اولین چیزی که به ذهنت میرسد این است که موانع را نابود کنی. این حداکثر چیزی است که آزادی سلبی میفهمد و میکند. اما گیرم موانع را درهمشکستی، بعدش چه؟ حالا باید بتوانی چیزی بیش از شکستن موانع را بخواهی؛ این کاری است که فقط از آزادی ایجابی یا خیال برمیآید. و این هرگز چیزی نیست که تازه بعد از رفع موانع نوبت به آن برسد. اگر از همان آغاز ندانی آزادی را «برای چه» میخواهی، حتا اگر بتوانی «از موانع آزاد شوی» تازه اول تیرهروزی و تلخکامی توست. تازه میفهمی آزادی برایت تنها نام مستعار ویرانگری بوده، و زودا که از آن متنفر شوی و هرگونه آزادیخواهی را نفرین کنی.
3) دانشگاه برای من پژواکی دیگر از نام آزادی در درهی زندگانی بود. بسیاری از موانع روزگار دانشآموزی برداشته میشدند و حالا نوبت آن بود که خیلی از آن خیالات رنگ واقعیت بگیرند. راستش را بخواهید تا پیش از آن تنها کاری که با آزادی ذهنیم میکردم خیالیکردن اشیا و وقایع و انسانهای واقعی بود. بسیار کم پیشمیآمد که بخواهم وارونهی این مسیر را بروم. از این گذشته، اصلا چرا باید چنین میکردم؟ وقتی در خیالت میتوانستی واقعیت را بیارایی و زنگارش را بپیرایی تا دلپسند تو شود، چرا میبایست واقعیت سفت و سخت را تغییر دهی تا به چیز مطلوب بدل شود؟ اما خب حالا دیگر وقت این طور افکار نبود. اگر پیش از این دست و پایت را بسته بودند و تو چارهای جز پناه بردن به خیال نداشتی، حالا که بندها خودشان باز شدند دیگر نه خیالبازی بهایی داشت و نه تو بهانهای برای آن. حالا دیگر باید «دستبهکار» میشدم..
4) تا کنون زیاد از محیط و فضای دانشکده برایتان نوشتم، اما ازقضا آن فضا از اولاش برایم جذاب نبود. من فکر میکنم مِهر هیچ چیزی بیدلیل به دل آدمی نمیافتد. زیبایی با چشمنوازی فرق دارد. چیز چشمنواز در نظر نخست چشمات را میگیرد، اما معلوم نیست در نگاههای بعدی چنگی به دلت بزند؛ تازه اگر اصلا دلات را نزند. زیبا اما هرگز بهآسانی از دل بیرون نمیرود. «سعدی بهروزگاران مهری نشسته بر دل؛ بیرون نمیتوان شد الا به روزگاران». الان که خوب فکر میکنم میبینم «مهر آن روزگاران» نیز بهیکباره بر دل ننشسته بود. اولین چیزی که من از آن دانشگاه میخواستم همان چیزی بود که گمان میکردم تا آن سن و سال نتوانستم یک دانه درست و درمانش را پیدا کنم: دوست واقعی! و خب دانشگاه هم مبالغی از این کالای نیک را به من ارزانی داد، کسانی که شاید تنها و اصلیترین سبب پیوندمان همان فضا و مکان خاص بود. وجب به وجب آن دانشکده جای «دوستی» بود. دوستیهایی که حالا کمابیش تمامشان منقضی شدند و در مخزن حافظهی «دوستان سابق» جا خوش کردهاند و بس؛ اما بهرغم این، جای آن دوستیها هنوز در آن حیاط کوچک کذایی ماندگار است. آنجا فقط یادگاری از دوستیها نبود، آنجا جایی بود که دوستیهای خیالین ذهن من بیرون ریخت و مبدل به دوستهای واقعی -هرچند بس کوتاه- شد. چه بسیار دوستیهایی که هرگز در واقعیت درنگرفت یا اگر گرفت بهتمامی چیز دیگری شد، اما ردپای خیال آن هنوز آنجا مانده است. خیالی که هر بار میکوشم توی تور واژگان گیرشان بیندازم، اما باز از آن میلغزند و میرمند. شاید آنها دیگر توی حافظهام نیستند، همانجا کف همان حیاط و راهروها و کلاسها ریخته و پراکنده شدهاند؛ جایی که دیگر سالهای زیادی است پایم را آنجا نگذاشتهام. انگار که خیال من باز با واقعیت معاملهای دیگر کرده باشد: تمام خاطراتاش را به آنجا داده است و در عوض خود آنجا را به یادش سپرده است، این بار واقعیتِ مکانْ خیال میشود و خاطرات و خیالات ذهنی در دل واقعیت مکان گم میشوند. پنداری تا زندهام از باری بیپایان واقعیت و خیال، گریز و گزیرم نیست...
پ.ن: متوجه شدم سایت دانشگاه خواجهنصیر امکان تور مجازی برای دانشکدههایش را گذاشته است. گفتم شاید بد نباشد لینک آن را اینجا بگذارم، شاید با این تور مجازی تجسم روشنتری از چیزهایی که برایتان تعریف خواهم کرد پیدا کنید.