ذهن ما با اصل «عِلیّت» کار میکند؛ اصلی ساده و کمابیش تهی: هر چیزی علتی دارد. اما این اصل چیز بیشتری درباره علتها نمیگوید. سر در آوردن از علت چیزها کار سخت و زمانبری است که دانشمندان سعی میکنند انجام دهند. با اینهمه، هر ذهنی حوصلهی کار علمی ندارد، همچنانکه شاید نشود در هر موضوعی هم دست به کاوش علمی زد. اگر اصل علیّت تنها اصلی علمی بود که دانشمندان بهعنوان یک ابزار از آن بهره میبردند چندان مشکلی نبود. در آن صورت میتوانستیم از خیرِ علتیابی پدیدهها بگذریم و آن را برعهدهی دانشمندان و اذهان پرُحوصله و شکاک بگذاریم. خبر بد اما این است که نه فقط علم، بلکه «ذهن» یا «فکر» ما با این اصل کار میکند، آنهم نه فقط ذهن دانشمندان، بلکه ذهن همگی انسانها!
اما چرا میگویم خبر «بد»؟ چون شوربختانه ذهن ما با دیدن هر چیزی در پی علت آن میرود، حتا اگر آن چیز خیلی روشن و بدیهی باشد و در نظر نخست هرگز برایمان پرسش برانگیز نباشد. این تیرهروزی مضاعف انسان است: ما نه فقط بهاندازهی مجهولات و نادانستههامان احساس نادانی میکنیم، بلکه حتا با افزونشدن شمار دانستههامان نیز بر نادانستههامان افزوده میشود؛ چه، وقتی چیزی را بشناسم تازه میفهمم که یک «معلول» دیگر را شناختهام که باید بهجز خودش، علتاش را هم بشناسم! وضعیت ترسناکی است، ما تشنهگانی هستیم که هر چه بیشتر آب دانش بنوشیم باز تشنهتر میشویم..
شاید بگویید این وضعیت یک حالت خیلی حاد و استثنائی است. کمتر پیشمیآید کسانی بخواهند علت هر چیز را بدانند یا ته و توی تمام چیزها را دربیاورند. بالاخره همانقدر که اصل علیت برآمده از ذهن ماست، توانایی محدود و حوصلهی اندک در پژوهش نیز از همانجا آمده است. حرف درستی است. اما میدانید معنای آن چیست؟ چنین چیزی: بیشتر ابنای بشر بهسبب حوصلهی کمشان ناچارند میل درونی ذهن خود به دانستن را سرکوب کنند! و خب هر سرکوبی نیز نیازمند «توجیه»ای است. گاهی این توجیه صادقانه است. مثلا اینکه «الان وقت چونوچرا نیست». این توجیهات صادقانه اما چندان چاره ساز نیستند، چون ذهن شورشی ما میتواند دوباره بپرسد: «از کجا معلوم که الان وقتاش نیست؟». هر پاسخی که بخواهیم به این پرسش بدهیم باز باب چونوچرا باز میشود. اینجاست که میفهمیم باید بهسراغ «توجیههای بزرگ» برویم: یا بگوییم «ما هرگز نمیتوانیم این چیزها را بدانیم» یا اینکه «تمامی سلسلههای علت و معلولی جهان به علتی واحد میرسد که همان ... است». تاریخ نشان داده که یکی از این دو -شکاکیت مطلق یا جزمیت محض- ترمز نهایی فکر ماست. آیا این بهخودی خود چیز بدی است؟ هرگز! انسان فقط فکر نیست. ما نیازمند عمل هم هستیم. عمل انسان در گرو تصمیمهای اوست و تصمیم نیز، چنانکه از ریشهی عربی صمّ میآید، مستلزم بستهشدن گوش ما به نداها و چونوچراهایی است که عزم ما را سست میکنند.
دشواری بزرگ ولی از جایی آغاز میشود که تصورهای ما چنان از واقعیت دور شده و شناخت ما چنان مخدوش شود که از هر تصمیم ما فقط نتایج وارونه و نامنتظره به بار آید. در چنین لحظاتی است که باید بتوانیم دُز مسکن ذهنیمان -یعنی همان توجیهات بزرگ- را آرام آرام پایین بیاوریم تا دوباره بیماری سرشتین ذهن ما عود کند: دوباره بپرسیم و باز بخواهیم بدانیم، بیهیچ مرز و ترمزی. در آن صورت شاید بتوانیم نقصان شناختیمان را تا حدی ترمیم کنیم و خودمان را نجات دهیم. من گمان میکنم که وضع امروز ما، بیش از هر زمان دیگری در گذشتهمان، چنین چیزی را ایجاب میکند. امروز نوبت دانستن است، هرچند عمر کوتاه انسان هرگز به برآوردن آن قد ندهد...
من همیشه به اصل علیت مثبت نگاه میکردم. اینکه انسان دنبال علته و باور داره هیچ چیزی الکی نیست. ولی این نوشته یک نگاه متفاوت بود که منو به شدت جذب کرد. خیلی هم مفید بود برای آشوب های ذهنم. شاید هم یک توجیه.