سلام سعیدجان!
نامههایت بهدستم میرسند و بهاشتیاقی وافر میخوانمشان. اگر کمتر جواب میگویم ازیراست که «برنیاید ز مردگان آواز». مردهبودن دست آدمی را میبندد و سخت میتواند پیغام و پسغامی به زندگان برساند. این را نیز بر آن اضافهکن که من در همان ایام زندهبودن هم کمتر دستم به قلم میرفت و استعداد تو را در نوشتن نداشتم. من آدم شفاهی بودم و تو مرد کتبی! ولی خب مرگ همه چیز را تغییر میدهد، منجمله عادت به گفتار حضوری و شفاهی را. چارهای نیست دیگر، باید به غایببودن عادت کنی و نوشتن هم اصلا همین تمرین غایببودن است..
اگر میبینی الان پس از این همه مدت دارم چیزکی برایت مینویسم آن را بهپای دلتنگی مگذار. ما مردگانِ مقیمِ عالمِ مینو یکدم از شما زندگان گیتینشین جدا نیستیم، دلمان هم برای هیچ کدامتان تنگ نمیشود. قلم بدست گرفتم چون دیدم که بههنگام خوابت میخواهی سرکی به این دور و بر بکشی، گفتم بهجای آنکه خودم به خوابت بیایم، این نامه را بهخوابت بفرستم. امیدوارم حالا که داری میخوانیاش به سرت نزند آن را رها کنی و پی خودم بگردی. مطمئن باش دیدار دوبارهی ما در مینو دیر نخواهد بود. پس فعلا بگذار با همین واژگان دیدار تازه کنیم. راستی! چون نامههایت به من را در وبلاگ منتشر میکردی از تو میخواهم بخشهایی از این نامه را نیز در آنجا منتشر کنی. البته میدانم وقتی از خواب بپری چیز زیادی بهخاطرت نخواهد ماند، احیانا سبک و لحن نوشتارم را فراموش میکنی و شاید مهمترین بخشهای نامه را. اما این مهم نیست. بالاخره خودت دستبهقلم هستی. همان خرده تکههایی که خاطرت ماند را با قدرت تخیلات بههم وصله کن و برای لحنش نیز ادای لحن گفتار شفاهیام را دربیاور. میدانم که این متن من لحنش متفاوت است، اما خب چارهای نیست. فقط اینکه لطفا تنها آن بخشهایی را در بلاگت بیاور که ازت میخواهم.
[...]
خلاصه که زیاده سرت -در این فقره البته چشمت!- را دردآوردم. نمیخواهم کارت را سخت کنم. باید این همه را از بر کنی و وقتی بیدار شدی دوباره بنویسیاش. پس کلام کوتاه میکنم. زیاده عرضی نیست، باقی بقایت!