من متولد 1370 هستم. دو دههی اول زندگیم از اینکه سال تولدم عدد رُندی بود احساس خوبی داشتم. بهراحتی میتوانستم سن و سالم را حساب کنم، و این انگار موهبتی بود که زمانه مرا بخشیدهبود. 18 سالم که شد، سالِ کنکور فرارسیده بود و من بایستی به دانشگاه میرفتم. مدتی بود که منتظر آن سال کذایی بودم. فرصت خوبی بود تا اثبات کنم که دیگر برای خودم کسی شدم و نباید مرا با برچسب کودکانه/نوجوانانهی دانشآموز بشناسند. پیشدانشگاهی من نزدیک خیابان ولی عصر و میدان فاطمی بود. گاهی برای اینکه پیشاپیش این احساس بلوغ را تمرین کنم، موقع برگشت از دکهی روزنامهفروشی روزنامه میخریدم. اردیبهشت و خرداد 88 بود، من کمتر از یک ماه به کنکور سرنوشتسازم داشتم، هرچند هرگز در آن سال حوصله و انگیزهی درس نداشتم، درست بهخلاف سالهای قبل. انتخاباتی که تنورش داشت گرمتر از همیشه میشد مفر خوبی بود برای گریز از فشار درس و نگرانی آینده. با اینهمه، خوی درونگرایم را اصلا خوش نمیآمد که بخواهم در فعالیتهای بیرونی کاری بکنم؛ ذهنم اما مثل همیشه سخت مشغول و درگیر وقایع بود. آن انتخابات کذایی برگزار شد و چنان حواس مرا از کنکور پرت کرد که یکی دو هفته مانده به آزمون اصلا استرسی نداشتم. شاید خیالم تخت شده بود که دیگر آنچه میخواستم را بدست آوردم: میخواستم بهعنوان شخصی بالغ شناخته شوم و از دنیای محدود نوجوانی بیرون جهم، و خب آنچه آن روزها شهر را به جوش و خروش و همصدایی درآورده بود مرا نیز از مدتها پیش برانگیخته بود. حالا من دیگر با آدمبزرگها همپیاله شده بودم. هرچند این همپیالگی هنوز در دنیای ذهنم بود، در حالی که تنام هر روز مسیر کتابخانهی پارک شفق یا مدرسه تا خانه را طی میکرد و ادای کنکوریها را در میآورد. قاعدتا هنوز به دانشگاه نیاز داشتم تا تنم را نیز از اسارت نوجوانی درآورم و در آسمان بزرگسالی پرواز کنم. کنکور را دادم، نتیجه، همانطور که انتظار داشم درخشان نبود. اما میتوانستم در یکی از دانشگاههای تهران قبول شوم. سالهای قبل به رشتههای رنگارنگ مهندسی فکر میکردم، خیلی جدیتر از دانشجویان این رشتهها! اما حالا در روز واقعه خیلی بعید بود بتوانم یک مهندسی اسم و رسمدار از دولتیهای تهران را قبول شوم. همیشه از علوم پایه -خاصه فیزیک- خوشم میآمد. هم المپیادش را در مرحله اول قبول شده بودم، هم کتاب های دانشگاهی اش را در مدرسه میخواندم -فیزیک هالیدی- و هم در کنکور فیزیک را بالاتر از بقیه اختصاصی ها زده بودم، بی یک تست غلط. دیدم که جز یکی دو دانشگاه اول احیانا فیزیک بقیهی دانشگاه ها را بیاورم، پس طوری انتخاب رشته کردم که میدانستم جایی در تهران فیزیک خواهم خواند. همان هم شد، فیزیک دانشگاه صنعتی خواجه نصیر را آوردم. خانواده از اینکه تک فرزندشان لااقل در تهران میماند خرسند بودند. وقتی که نتایج نهایی آمد، شبانه رفتیم تا مسیر دانشکده را پیدا کنیم؛ نزدیک پل سیدخندان بود و با اتوبوس و تاکسی میشد راحت رسید. چند روز بعدش هم باز همراه مادرم آن مسیر را رفتیم، این بار با اتوبوسهای خطی. خانواده میخواست جایی را ببیند که تک فرزندشان بناست شکوفا شود، و من میخواستم جایی را ببینم که بناست در آنجا تنم از جهان محدود نوجوانی آزاد شود...