غزلهای حافظ مرموزند، و این اصلا طبیعی نیست! اگر مبداء ورود غزل به پهنهی ادب پارسی را سعدی بگیریم، قاعدتا غزل نمیباید به راهی میرفت که در اشعار حافظ پیمود. غزل سعدی ترکیب شگرف «سادگی و زیبایی» است، مقصود خود را به مخاطبش میرساند و این کار را آنچنان خوب انجام میدهد که بیش از معانی بیانشده در آن از شیوهی بیان او به وجد میآییم. قصهی او قصهای سرراست و بلکه تکراری است: درد هجران و تمنای ناکام وصال. هر بار چنان هنرمندانه آن را میسراید که حتا با هر بار خواندن یک غزلش چیزی نو در آن میشنویم!
حافظ اما انگار دارد کار دیگری با واژگانش میکند. سخت است تشخیص ماجرایی که حافظ در هر غزلاش میگوبد. با اینهمه این سختی را نباید به حساب سستی زبان نوشت، چه، در استواری بیان سخت بتوان همالی بر «صنعتکردن» حافظ آورد. از دیگر سو، نباید گمان برد که حافظ کمتر از سعدی «عشقآشنا» باشد: «دارم من از فراقش در دیده صد علامت»!
تفاوت مرموز حافظ و سعدی را بهگمان من، باید در شیوهی تخاطبشان یافت: سعدی در غزلیات خود بیشتر با خود معشوق سخن میگوید اما حافظ برای مخاطبی دیگر از شرح عشق خویش میگوید، وانگهی در پایان بسیاری از غزلیات بهناگاه مخاطب حافظ دگرگون میشود: گاه با خودش چیزی میگوید و گاه با معشوق. اما مخاطب حافظ بیشتر «یاران» اوست: «یاران چه چاره سازم با این دل رمیده؟» یا «چیست یاران طریقت بعد از این تدبیر ما؟». اما بهیاد آورید که سعدی چگونه از یاران در شعرش سخن میراند: «بگذار تا بگریم چون ابر در بهاران، کز سنگ ناله خیزد روز وداع یاران»!
این کار حافظ را از جهتی میتوان بازگشت به فردوسی دانست، هرچند بازگشتی است که پس از ایستگاه سعدی در شاهراه شعر پارسی رخ میدهد. شیوهی تخاطب فردوسی را در شاهنامه بهیاد آورید: شاعر برای ما از کسان دیگر چیزهایی را گزارش میکند. در شعر فردوسی سه کس حاضرند، ما بهعنوان شنوندگان، شاعر بهعنوان گزارنده و دیگرانی که در گزارش او گزارده میشوند. در شعر حافظ نیز این سه کس را میبینیم: ما بهعنوان یاران شنونده، حافظ همچون گزارنده و دیگرانی که گزارش میشوند. در سعدی اما داستان همانا داستان خود سعدی است و مشعوقی که همین شعر نیز به او خطاب میشود. با اینهمه حافظ چیز مهمی را نیز از سعدی برگرفته است: گزارشی که حافظ در شعرش میگوید، گزارشی از خود او و تجربیاتی است که با دیگران داشته، اما فردوسی در گزارشاش تنها گویندهای است که گویا یکسره از آن غایب است. فردوسی گزارش «نامهی باستان» میگوید، اما حافظ «از خون دل نوشتهاست نزدیک دوست نامه».
همین نکته است که شعر حافظ را «مدنی»تر از شعر سعدی میکند. حافظ اصلا از آن روی خرقهی رندان به تن میکند که همواره در ملاء عام سخن میسراید که در آن گوش نامحرمان و محرمان بهیکسان به پیام او گشوده است. این رندی، صورت پساسعدیانهی رمزگویی فردوسی است: «از او هرچه اندرخورد با خرد/ دگر بر ره رمز معنی برد»، چرا که فردوسی نیز در میانهی همگان و بل از خلال زمانهها سخن میراند و نیک میدانست که «بهیکسان رَوِشْنِ زمانه» نباید دانست. اینکه چگونه حافظ میراثدار مدنیتی میشود که فردوسی آن را بهزیبایی سرود، حکایت دشوار و شیرینی است که اگر عمری بود بدان بازخواهم گشت. اما هماکنون شاید برای ما همین بسنده باشد که رد پای مدنیتی پیوسته را در ادب پارسی پی بگیریم تا بتوانیم «خود»مان را نیکتر بشناسیم...