آوخ که چو روزگار برگشت؛ از منْ دل و صبر و یار برگشت

۲۹ مطلب با موضوع «آوَخ‌نامه» ثبت شده است

ملالت علما هم ز علم بی‌عمل است!

در این زمانه رفیقی که خالی از خِلَل است / صُراحیِ میِ ناب و سفینهٔ غزل است

جریده رو، که گذرگاهِ عافیت تنگ است / پیاله گیر، که عمرِ عزیز بی‌بدل است

نه من ز بی عملی در جهان ملولم و بس / ملالتِ عُلما هم ز علمِ بی عمل است

به چشمِ عقل در این رهگذار پرآشوب / جهان و کار جهان بی‌ثبات و بی‌محل است

بگیر طُرِّهٔ مه چهره‌ای و قصه مخوان / که سعد و نحس ز تاثیر زهره و زحل است

دلم امید فراوان به وصلِ رویِ تو داشت / ولی اجل به رَهِ عمر رهزن امل است

به هیچ دور نخواهند یافت هشیارش / چنین که حافظ ما مست بادهٔ ازل است

 

- حافظ

 


دریافت

۱۸ آذر ۰۱ ، ۰۱:۳۳ ۱ نظر
سعید ابریشمی

در تنگ رستگاری و راه فراخ تباهی

«از در تنگ درآیید که هرآینه در بزرگ و راه فراخ به هلاکت می‌فرجامد» (متّی 7:13-14)

این آیه‌ی انجیل را همیشه دوست می‌داشتم؛ هرچند تنها در مقیاسی فردی و نه اجتماعی. سرشت این گفته فردی است، چرا که اگر بنا باشد همگان «از در تنگ درآیند»، نخستین چیزی که تباه می‌شود همان کنندگان این کارند! شاید به همین سبب بود که در ادامه‌ی این آیه آمده است «پیمایندگان این راه [=راه فراخ] بسیاران‌اند».

بگذریم؛ در عمر کوتاهم از معدود نوبت‌هایی که گوشم بدهکار سخنی آسمانی بوده، یکی همین مورد است. کتاب نخست ترجمه‌ام، کتابِ دشواری بود که پوست از سر من و همکارم کند، و تازه در کتاب دوم بود که اندک آب خوشی از گلویم پایین رفت. رساله‌ی کارشناسی ارشدم موضوعی در سطح رساله‌ی دکتری داشت و البته باید بگویم که نتوانستم چنانی که باید از پسش برآیم. اما باز درس نگرفتم و برای رساله‌ی دکتری به سراغ موضوع بسیار دشوارتری رفتم که نه فقط در ایران، بلکه کمتر پژوهنده‌ای در جهان سراغش رفته است. هرچند که به‌خلاف وعده‌ی انجیل، چندان مزه‌ی رستگاری و زندگانی جاوید را هنور نچشیده‌ام، اما هنوز که هنوز است وقتی وسوسه‌ی انجام کاری بزرگ به جانم بیوفتد، شوری جوان‌سالانه تنم را در می‌نوردد و می‌لرزاند. از جمله‌ی این «بی‌موالاتی»ها اتفاقی است که در آستانه‌ی آن هستم و هنوز ابعاد دشواری و بزرگی‌اش برایم پیدا نیست. قصه از این قرار است که بعد از گفتگو با یکی دو نفر از دوستانم، از «آرزوی دور و درازم» برای ترجمه‌ی کتابی مهم و دشوار و شورانگیز گفتم. آن دوستان هرکدام جداگانه گفتند «پس چرا دست به کار نمی‌شوی؟» من اما این گفته‌شان را حمل بر تعارف و روحیه‌دادن کرده بودم. دیروز که برای تحویل نسخه‌ی بازبینی کتاب دوم سری به ناشر زدم، با این پرسش غیرمترقبه رویارو شدم: «شنیده‌ایم که می‌خواهید کتاب مهمی را ترجمه کنید!» طبیعتا می‌باید جا می‌خوردم و می‌پرسیدم کدام کتاب؟! جا خوردم، اما چیزی نگفتم؛ اندکی درنگ کردم و گفتم: «آه بله! کتاب بسیار مهم و خارق‌العاده‌ای است...». بی‌اینکه درست بفهمم چه می‌گویم شروع کردم به توضیح محتوای کتاب و قانع کردن ناشر برای انتشارش! وقتی از اتاق بیرون می‌آمدم هنوز خوب دستگیرم نشده بود که درست چه می‌گفتم. توی آسانسور بودم که یادم افتاد در پایان گفتگو به ناشر قول دادم تا نمونه کار را طی چند هفته‌ی آتی بفرستم!

راستش درست نمی‌دانم کاری که مرتکب شدم حماقت بود یا گزینشی درست. من تازه ابتدای کار رساله‌ی دشوار دکتری هستم، هزار گرفتاری ریز و درشت دیگر دارم و این کتاب، اثری است دشوار و حجیم -حدود 600 صفحه!- که نه ارتباط مستقیم با پژوهش دکتریم دارد و نه حتا به‌خلاف دو کتاب قبلی، تخصصی یا فلسفی شمرده می‌شود. هیچ دلیل معقولی برای انجامش ندارم، مگر همان شور انگیزاننده‌ای که با هر بار خواندن آن آیه در بن وجودم احساس می‌کنم...

۰۸ آذر ۰۱ ، ۱۲:۲۱ ۱ نظر
سعید ابریشمی

بادِ سردِ بهمنِ شهریوری

پس از آنکه بهمن آمد و همه چیز دهکده‌ی سابق را زیر هجوم برف مدفون کرد، نوبت آرامش و سکوت بود. همه‌جا سفید شده بود و دیگر هیچ چیزی شبیه قبل نبود. کم کم باد آرامی وزیدن گرفت، بادی که می‌توانست نسیم گرم و مطبوعِ شهریوری باشد؛ اما حالا باد سردی بود که از جگر کوه برمی‌آمد، کوهی که دیگر تاب ستم‌پیشگی دهخدا را نداشت...

 

 


دریافت

۰۶ آذر ۰۱ ، ۱۱:۱۶ ۴ نظر
سعید ابریشمی

چرا فلسفه را بدرود گفتم؟

دیری است که فلسفه را بدرود گفته‌ام، هرچند خود فلسفه هنوز دست از سر من برنداشته! یک پایان‌نامه‌ی دشوار و پرکار روی دستم مانده که باید ظرف دو سال آینده ترتیب‌اش را بدهم. همین امروز اولین کتاب ترجمه‌ام نیز از زیر چاپ بیرون آمد و بازبینی نهایی دومین کتاب را نیز به پایان بردم. با این‌همه، دستکم من و فلسفه در طلاق عاطفی به‌سر می‌بریم! البته از برگزیدنش زیانی بر من وارد نیامد -اگر 10 12 سال عمر ناقابل برای تحصیل و مطالعه‌اش را نادیده بگیریم-، اما لااقل می‌دانم که از شیوه‌ی معمول فلسفه‌ورزی بسیار بعید است که سودی حاصل من شود. عمر آدم آنقدر طولانی نیست که خرج مسائل بغرنج و لاینحل شود، ولو از سر و کله‌زدن با آن مسائل بتوان لذتی بی‌بدیل برد. شاید اگر مرگی در کار نبود و ما نیز هم‌نشین خدایان نامیرا بودیم، فلسفه‌ورزی می‌توانست برازنده‌ترین کارِ ما باشد، اما برای مایی که مرگ، با قطعیتی کوبنده، درهم خواهدمان کوفت، فرصتْ کوتاه‌تر از این‌هاست. گمان نکنید این حرف‌ها را از روی «فلسفه‌ستیزی» یا برای «گریز از فلسفه» می‌گویم؛ از قضا بزرگترین آموزگار این نگاه به فلسفه، خود فلاسفه‌ی بزرگ بوده‌اند. بزرگ‌ترین‌شان -که در عداد بزرگترین انسان‌های تمامی دوران‌هاست-، یعنی سقراط، همواره ورد زبان‌اش بود که «حکمت از خویشتن‌داری جدا نیست!» سقراط بی‌شک باور داشت که زیستنی‌ترین شیوه‌ی زندگانی، زیست فلسفی است -و نه زیست سیاسی، یا زندگی بازاری یا حتا زندگانی ایمانی-، و بنابراین هیچ فضیلتی را نمی‌رسد که افضل بر «حکمت» باشد، وانگهی، هم‌او همین حکمت را بدون نگاه‌داشتن حد خویش هرگز نمی‌خواست. حتا بهترین چیزها هم حدی دارند که اگر آن را نگاه نداریم، به ضد خود بدل خواهند شد...

باری، فلسفه در روزگار ما «خویشتن‌داری» را از یاد برده، «حد» خود را نگاه نمی‌دارد و اغلب کاری می‌کند که ما «خود را فراموش کنیم». همین که پا در آن بگذاریم گمان می‌کنیم که با افراط هرچه بیشتر در آن، داناتر و رستگارتر می‌شویم، هرچند که این «حدنشنانسی» اختصاص به کار فلسفی ندارد و امروز هر کسوتی راه تفریط پیش گرفته - کافی است ببینید چگونه در موسیقی، نوازنده‌ها خود را با تکنیک «خفه» می‌کنند-، ولی این افراط برای فلسفه زیان دوچندان دارد. گفتم که اگر چیزی از حد خود خارج شود، مبدل به ضد خود خواهد شد. اگر بر آن باشیم که بزرگترین فضیلتْ دانایی است -چندانکه سقراط باور داشت-، پس افراط در دانایی لاجرم به نادانی مبدل خواهد شد، چیزی که به نظر همان سقراط، مایه‌ی بزرگ‌ترین تباهی‌هاست. 

راستش را بخواهید من نقد عمر را در سال‌های اوج جوانی -دهه سوم زندگیم- به نسیه‌ی «افراط در فلسفه» دادم، و حالا احساس می‌کنم سخت دچار «اُوِر دوز فلسفه» شدم. این «اُوِر دوز» را هم نفهمیدم تا هنگامی که مرگ نابهنگام پدرم -یگانه تکیه‌گاهم در کل هستی- مرا سخت برآشفت. با اینکه در تمام عمرم کوشیدم تا هرگز با او رفتار ناشایست نکنم، اما تمام دوران جوانی بر این گمان بودم که به‌سبب یافته‌ها و بافته‌های فلسفی‌ام، لابد دانایی بیشتری از او دارم. گمانی که به من اطمینانی ژرف می‌داد که من حتا به تکیه‌گاهی چون او نیز نیاز ندارم، چرا که به دانایی ناب نائل آمدم. مرگ نابهنگام او در میان‌سالی اما سیلی سخت روزگار بود که در گوشم نواخته شد. ناگاه چشم باز کردم و دیدم حالا او راستی راستی رفته و من مطلقا هیچ تکیه‌گاهی ندارم، سخت بی‌تمکُّن و سست‌بنیادم و تمام دانایی نیم‌بندی که دارم حتا اندازه‌ی یک جمله‌ی برآمده از تجربه‌ی زندگانی دشوار و نه چندان بلند او، مشتم را پر نمی‌کند. شاید او چیز زیادی از ارسطو و دکارت و هابز و کانت و هگل نمی‌دانست، اما حد آنچه را که می‌دانست به‌نیکی می‌شناخت. از قضا هم‌او بزرگترین شوق به دانایی را در وجودم کاشت و آتشِ عشق به آن را در من فروزاند، اما او چیزی دیگری داشت که شعله‌های بلندبالای دانش‌دوستی در من بدان نمی‌رسید؛ او دانشِ قرین با خویشتن‌داری داشت و من دانش‌دوستی‌ای بی حد و اندازه..

حالا اما او نیست. نبودنش فقط نبودن تکیه‌گاهی برای زندگانی انسانی و غیرفلسفی نیست. او تنها کسی بود که در زندگانیم دیدم «دانایی و خویشتن‌داری را در خودش یگانه کرده»، و حالا من از همان یگانه مصداق زنده‌ی سقراطی فلسفه، دستم کوتاه است. از آن پس، پایم را از فلسفه پس کشیدم، چون فهمیدم یگانه سنجه‌ی راستین خود فلسفه را نیز نمی‌توانم در خود فلسفه بیابم. حالا دیگر در هر سرزمینی -چه قلمروی فلسفه باشد، چه بیرون آن- در پی همان فرمول جاودان سقراطی خواهم بود: یگانگی دانایی و خویشتن‌داری؛ آنکه پدر راستین تمامی فیلسوفان است...

۰۲ آذر ۰۱ ، ۱۹:۴۷ ۶ نظر
سعید ابریشمی

دوستان دوردست من: سقراط و حافظ

اگر از من پبرسید چه چیزی در این دنیا بیش از همه مرا سر ذوق می‌آورد، بی‌درنگ خواهم گفت «دوستی». پیش‌ترها شاید چیزهای دیگری را نام می‌بردم، اما حالا تردید ندارم که آدمی‌زادگان سخت بتوانند گنجی ارزنده‌تر از «دوستان» بیابند. اما خودِ دوستی هم آنقدرها که می‌نماید آسان‌یاب نیست. من دستِ‌کم فرقی می‌گذارم میان یاران و دوستان. کارِ یاران یاری‌کردن یکدیگر است، یاران به یاریِ هم یارای کارهایی را می‌یابند که دستِ‌تنها توان کردن‌شان را ندارند. ولی دوستان نه به «کارِ» هم می‌آیند، و نه حتا اصلا می‌توانند کاری داشته باشند. دوستانْ بی‌کاران‌اند! اگر بخواهم از تندیِ تعبیرِ «بی‌کاری» بکاهم، می‌گویم که کار دوستان این است که تلخی بطالت زمان را شیرین کنند. اگر دوستان نباشند، گویی که زمان نمی‌گذرد، یا اگر بگذرد همه‌سر بطالت باشد و پوچی. دوستی رواننده‌ی چرخ‌دهنده‌های ماشین زمان است، هرچند چرخش این چرخ به بهای گزاف نقدِ عمر باشد و پیشوازی مرگ.

بگذریم؛ پیشتر گفتم دوستانی کم‌شمارند. اما باید بیفزایم که نایاب نیستند. میدان جاذبه‌ی دوستی چنان است که از زمان و مکان برمی‌گذرد و گاه پس از مرگ دوستان نیز برجای می‌ماند. در فیزیک جدید و نسبیت انیشتن تصویر جالبی وجود دارد که شاید بتواند این وضعیت را نشان دهد. نسبیت انیشتن به ما می‌گوید که در این عالم سرعت چیزی بیشتر از سرعت نور نیست. پس اگر خورشید -که 8 دقیقه و 20 ثانیه‌ی نوری با زمین فاصله دارد- ناگهان از منظومه‌ی شمسی ناپدید شود، خبرش 8 دقیقه و 20 ثانیه بعد به ما می‌رسد، و طی این 8 دقیقه و 20 ثانیه نه تنها نور و تصویر خورشیدی را که نیست می‌بینیم، بلکه جاذبه‌ی آن نیز کماکان برقرار خواهد بود! تصورش را بکنید، همه ما در این 8 دقیقه و 20 ثانیه به‌سوی چیزی کشیده می‌شویم که دیگر وجود خارجی ندارد! حالا بیایید فرض کنیم یک میدان گرانشی بی‌نهایت بزرگ وجود داشته باشد که در نقطه‌ی بی‌نهایت دور دست کیهان قرار دارد و ما را به‌سوی خودش می‌کشاند. اگر منبع این میدان گرانشی برای لحظه‌ای ناپدید شود، ما تا مدتی دراز به‌سوی آن گرانیده می‌شویم، بی‌اینکه هرگز بفهمیم آن منبع نابود شده است. 

این تمثیل عجیب کیهان‌شناختی را آوردم تا وضعیتی عجیب را توضیح دهم. من دوستانی دارم که زمانی دراز است که نیستند، سال‌ها پیش از زاده‌شدن من. با این‌همه، هنوز آن‌چنان حاضرند که دوستان واقعا حاضر را غایب می‌کنند. دو تن از آنها را حتمن می‌شناسید: سقراط و حافظ. هر دوی این‌ها نمونه‌هایی تمام‌عیار از تعریف دوستی هستند. «بی‌کار»ترین، و بلکه «بی‌مصرف»ترین انسان‌هایی که هستی تاکنون به خود دیده! کافی است آنها را با هم‌صنف‌هایشان بسنجید. در صنف فیلسوفان، بسیارانی آمدند و بسیار گفته‌ها گفتند که سقراط ای‌بسا به گرد پای‌شان نرسد. حتا در قیاس با افلاطون و ارسطو که شاگردان و دوستاران‌اش بودند، سخنان او بسی تُنُک‌مایه و گاه پر مغالطه و سخت غلط‌اندازند. در صنف شعرا نیز اگر بنگریم حافظ از آن شاعرانی است که شعرش نه سوز و بلاغت غزل‌های سعدی را دارد، نه حکمت‌آموزی مولوی و نه حتا نیروی داستان‌زنی فردوسی و نظامی را. اشعار حافظ سخت مرموزند و نفهمیدنی و گیج‌کننده. گذشته از این‌ها، سقراط و حافظ خصلت عجیب نسبتا مشترکی دارند که آنها را از دسترس ما دورتر می‌کنند: رِندی حافظی و آیرونی سقراطی!

بگذارید این‌طور بگویم، این دوستان ما کیفیتی دارند ما بین شوخ‌طبعی و دروغ‌گویی. وقتی زبان باز می‌کنند نیک درمی‌یابید که چیزی را که در دل دارند به شما نمی‌گویند، اما چندان نیز برای‌تان مقدور نیست که این روحیه‌ی آنها را به‌پای «آب‌ زیر کاه»بودن‌شان بگذارید. کسی که شوخی می‌کند عمدتا یا دارد شما را دست می‌اندازد یا شخص سومی را. دروغ‌گوها هم اولا آن‌چنان دروغ نمی‌گویند که شما دریابید دروغ می‌گویند، و در ثانی، با دروغ‌گفتن‌شان می‌خواهند خود را بالا ببرند یا سودی به کف آرند. رِند و آیرونیست اما درست وارونه‌ی تمام این‌هاست. خودش را دست می‌اندازد، چنان هم چنین می‌کند که دست‌اش پیش شما رو شود و از این کار هم نه فقط طرفی نمی‌بندد، بل خود را در مظان اتهام و ملامت و زیان‌بردن می‌نهد!

به‌راستی عجیب و دوست‌داشتنی نیستند چنین کسانی؟! می‌شود «از ازل تا به ابد» با بازی‌گوشی آنها سرگرم بود. اما بگذارید بگویم چرا پای آن تمثیل نامتعارف کیهان‌شناختی را پیش کشیدم. مساله فقط میدان جاذبه و تاثیرگذاری پایای آنها نیست. بسیاری از نویسندگان دیگر نیز آثار بزرگ آفریدند که پس از مرگ‌شان آنها را جاودانه کردند. سقراط و حافظ نه به میانجی شعر یا فلسفه‌شان، بل به‌سبب «شخصیت خودشان» مانایند. شخصیتی که به‌خلاف آثار و کارهایشان دیری است که نیست شده است. من گمان می‌کنم آنها را باید درست مانند آن تمثیل کیهان‌شناختی دانست: آنها میدانی بی‌نهایت بزرگ در فاصله‌ای بی‌نهایت دور دست بودند که بعید است با وجود رفتن‌شان گرانش‌شان حالا حالاها پایان پذیرد. ای‌بسا که ترکیب همین «دوردستی» و «بزرگی» است که آنها را تا این پایه شگرف کرده باشد. باز بگذارید مثالی از فیزیک بیاورم: ماه شی‌ای بس بزرگ است، اما در فاصله‌ای بس دور دست. حاصل این دو ویژگی آن است که ماه در چشمان ما به‌سان توپ کوچکِ نقره‌فامی نمایان می‌شود که در نزدیکی‌مان شناور است. انگار که ماه هم درست به‌سان حافظ رندی می‌کند و همچون سقراط آیرونی می‌ورزد: بزرگ است و دور، اما کوچک می‌نماید و نزدیک!

اما اگر این‌طور باشد چرا و چگونه با چنین آدم‌های دوردست فربینده‌ای چنین دوست شویم؟ بگذارید از زبان شاعر دیگری سررشته‌ی پاسخ را به‌دست‌تان دهم:

 

-تو کجایی؟

در گستره‌ی بی‌مرزِ این جهان

تو کجایی؟

 

-من در دورترین جای جهان ایستاده‌ام:

کنار تو.

 

- تو کجایی؟

در گستره‌ی ناپاک این جهان

توکجایی؟

 

- من در پاک‌ترین مُقام جهان ایستاده‌ام:

بر سبزه‌شورِ این رودِ بزرگ که می‌سُراید

برای تو.

 

-شاملو

۱۸ آبان ۰۱ ، ۱۳:۲۵ ۰ نظر
سعید ابریشمی

یک ماه گذشت ...

روزشمار وبلاگ نشان می‌دهد که یک ماه از عمر اینجا گذشته است. می‌دانم این روزها چندان برای کسی دل و دماغ وبلاگ‌نوشتن و وبلاگ‌خواندن نمانده است. هرچند پیدایش شبکه‌های اجتماعی به‌سان دشنه‌هایی بودند بر پیکر بلاگستان فارسی، اما بستن‌شان نه تنها کمکی به تن نیمه‌جان بلاگستان نمی‌کند؛ بل همچنانکه می‌بینیم، رمق‌اش را نیز فرومی‌کاهد. چه رسد به اینکه بگیر و ببند مجازی، در بستری از بگیر و ببندهای واقعی وقوع یابد.

وبلاگ‌نوشتن برای منی که از سال 87 به‌تناوب در جاهای گوناگون نوشتم شاید یک عادت شده باشد؛ اما تکراری هرگز!

وبلاگ‌نویسی تفاوت کیفی مهمی با فعالیت در دیگر شبکه‌های اجتماعی دارد. من یکی که هیچ‌وقت آب‌ام با بقیه پلاتفورم‌ها در یک جو نرفت. هر کدام از این پلاتفورم‌ها می‌توانند پنجره‌هایی باشند برای شناخت آدم‌ها. از اینستا تا توییتر و پادکست. ولی هیچ‌کدام از این مدیوم‌ها به‌اندازه‌ی «نوشتار» آدمی را آفتابی نمی‌کند. به‌میانجی بلاگ‌هایی که خواندم دوستان نادیده‌ای پیدا کردم که با برخی حتا یک کلمه هم سخنی نگفتم؛ تجربه‌هایی را با آنها آزمودم که شاید هیچ یک از دوستان غیرمجازی‌شان نیز نتوانسته باشند با آنها انباز باشند. 

بلاگ‌ها عمدتا عمر کوتاهی دارند؛ به‌ویژه اگر بلاگرشان «ذوق کلمات» نداشته باشد. خیلی از بلاگ‌ها -از جمله برخی از آنهایی که خودم می‌نوشتم- میانه‌ی خوبی با کلمات ندارند. با آنها دوست نیستند، آنها را به بردگی می‌گیرند؛ بردگی ایده‌های رنگارنگ، از سیاست و دین تا تبلیغات و بولتن. گاهی نیز ذوق کلمه در آدمی می‌خشکد و گاهی نیز بی‌دلیل می‌جوشد. سرزمین واژگان من برای مدت درازی دچار خشک‌سالی بود. از بلاگ متروک قدیمی‌ام فقط برای آرشیو برخی ایده‌ها یا گفتگوهای پراکنده استفاده می‌کردم. مدتی هم این کار را در کانال تلگرامی می‌کردم، ولی حال و هوای آنجا هم خیلی زود دلم را زد. 

نمی‌دانم چه شد که فکر برگشتن به دنیای بلاگ دوباره به سرم زد. شاید مقارن‌شدن این «بگیر و ببند»های حقیقی و مجازی ناخواسته نطق قلمم را باز کرد. اما خب این هم حرف عجیبی است. من پیش از این هم زندگی گوشه‌نشینانه‌ای داشتم و در هیچ شبکه‌ی اجتماعی فعال نبودم. قاعدتا این اتفاقات نمی‌بایست مرا چنان می‌پریشاند که بخواهم جایی پیدا کنم و برای مخاطبانی بالقوه بنویسم. اما خب کجای زندگی «به‌قاعده» است که اینجایش باشد؟! 

وانگهی، این نوبت اخیر بلاگ‌نویسی برایم رنگ و بوی دیگری دارد. شاید دور نباشد اگر بگویم این بار که می‌نویسم بیشتر احساس کسی را دارم که مرگ‌اش در اطراف‌اش می‌پلکد و او هرآینه منتظر چشیدن مزه‌ی نیست‌وَش آن است. انگار که این نوشتنْ پس دادن دِین خودم به هستی باشد. اگر این تن سهم من از هستی بوده باشد، با زوال آن نباید دیگر ردی از آنچه بر آن رفته است برجای بماند. پس باید بنویسم تا دادِ این تن را بدهم. تنی که زیست و چیزهایی چشید که شاید هرگز دیگران نچشیده باشند و نخوهند چشید. رسم حق‌گزاری این است که آنچه را عاریه گرفتی باز پس بدهی، و حالا که من نقد عمری را گرفتم و به نسیه‌ای بر بادش دادم، چاره‌ای ندارم جز آنکه با واژگان نقشی از آن را بر لوح روزگار بزنم و آن را به هستی برگردانم. این حس حضور ناپیدای مرگ، اصلا شبیه هراس یا اضطراب نیست. دلتنگی خاصی با خودش نمی‌آورد، یا حتا نوعی پوچی، آنطور که می‌گویند. به‌عکس، این مرگ با خودش خواستن زندگی می‌آورد، اراده به بودن، چرا که احساس کردن سبکیِ خود وجود است؛ وجودی به سبکیِ عمری سی و چند ساله در دل کیهانی چند صدهزار ملیون ساله...

به هر روی، تا هنگامی که حس حضور ناپیدای مرگ با من باشد، گمان نمی‌کنم جوشش قلمم آرام بگیرد و تا روزی که قلم در جنب و جوش باشد، باز در بلاگ -یا جایی شبیه آن- خواهم نوشت...

۱۱ آبان ۰۱ ، ۱۵:۲۰ ۲ نظر
سعید ابریشمی

برای بارانی که نمی‌بارید

خیلی‌ها پاییز یا بهار را به باران‌های زیبایش می‌شناسند و می‌ستایند. من اما هوای ابریِ پیشِ از بارش را همیشه دوست‌تر می‌داشتم. بی‌شک باران زیباست، اما ابرهای گرفته زیباترند، چون خیال‌انگیزترند. وقتی هوای گرفته را ببینی ذهنت یاد باران می‌افتد، باران‌هایی که باریدند و رفتند. و باز اگر این «نباریدن» ادامه یابد و خبری از نم نشود، این بار تخیل جای حافظه را می‌گیرد و تو بارانی را که گمان می‌کنی خواهد بارید، تخیل می‌کنی. ابرهای گرفته‌ی آسمان یا روی زمین واقعیت می‌بارند یا در خیالاتِ -ای‌بسا ناخودآگاهِ-ما. 

نمی‌دانم شما هم خاطراتی از باران‌های نباریده دارید یا نه، من اما چندتایی‌شان را خوب به یاد دارم. جوان‌تر که بودم فکر می‌کردم باید هر چیزی را تجربه کنم تا در میان‌سالی حسرتی بر دلم نماند. اما حالا که اندک‌اندک دارم پژواک گام‌های میان‌سالی را از راهی نه چندان دور می‌شنوم، دیگر مطمئن شدم که حسرت‌خوردن و رشک‌بردن ربط چندانی به غنای تجربه‌های زندگی ندارد. حسرت‌های ما از سرچشمه‌ی بی‌پایانی می‌آیند که نه در گذشته، بل هم‌اکنون و از همین بیخ گوش ما می‌جوشد. شاید بشود نامش را «چشمه‌ی رشک» گذاشت. چشمه‌ای شگرف که به دو جوی مختلف می‌ریزد: یکی به گذشته می‌رود و می‌شود حسرت، دیگری به آیند می‌رود و می‌شود آز و طمع. به‌گمانم آبشخور این چشمه‌ی عجیب باید از آب همان باران‌های نباریده‌ای باشد که در خیال‌مان می‌باریدند. وقتی آب باران‌های خیالی به ژرفنای ما رخنه کنند، در منبعی نامرئی انبار می‌شوند تا اینکه ناغافل از «سرچشمه‌‌ی رشک» جوشیدن بگیرند. هرآینه در آتش آزی بسوزیم یا رشکی اندوهگین جان‌مان را بفرساید، همان آبِ باران‌های نباریده است که ما را چنین و چنان می‌کند. باران‌هایی که ابرهای نداشته‌ی ذهن‌مان از زیبایی ابرهای واقعی آسمان آبستن‌شان شدند. زیبایی همیشه بی‌رحم است و زاینده ...

 

(حال که نام باران و حال‌وهوای ابری‌اش آمد، شما را به قطعه‌ای با همین نام از جسی کوک دعوت می‌کنم؛ ترجیحا با کیفیت اصلی گوش کنید)

 


دریافت

۰۳ آبان ۰۱ ، ۱۹:۲۵ ۱ نظر
سعید ابریشمی

پیش‌وازی پیش‌آمدگان نورسیده

به لطف دوستی نادیده اما قدیمی، از امروز در اینجا میزبان خوانندگانی نورسیده هستم. نمی‌دانم «قلم‌پَرانی»های صاحب این قلم تا چه حد مایه‌ی خوش‌وقتی یا ملال‌تان خواهد بود. من از دیرباز به «نویسندگان» رَشک می‌بردم و این بیماری در من درمان نشد. امیدوارم امیدتان با خواندن «خرده‌نویسی»های از سَرِ رَشک من ناامید نشود. روزگاری از سر رَشک سِرِشک بر چشمانم می‌نشست که چرا من چنین و چنان نشدم. نوشتن یاری‌ام می‌کند سرشک‌های رشک‌آلودم را واژه کنم و بر دفتر نیست‌وش هستی ثبت. نام عجیب اینجا هم از همین ماجرا آمده است. «آوخ!» ندایی است که پدران پارسی‌گوی ما در هنگام حسرت و رشک خویش سر می‌دادند. هر چه اینجا -و جاهای دیگر- می‌نویسم ترجمان همین «آوخ!» است و بس، آوخی که در واژگان دیگری بسط و تفصیل یافته است. راستی زندگی ما میرایان اصلا مگر چیست جز -به‌قول فردوسی بزرگ- «آز و نیاز»ی که آخرش به «آوخ!»ای ختم می‌شود؟

۲۷ مهر ۰۱ ، ۱۲:۳۲ ۳ نظر
سعید ابریشمی

به‌جای سرآغاز: داستان من و شیوه‌ی شهرآشوبی

1) این روزها باز شهر پر جنب و جوش شده. پیش از این‌ها هم که آوخ آغاز شده بود، شهر شلوغ بود. هر بار هم که شهر دیگ در هم جوش شود کار و کاسبی دست‌به‌قلم‌ها به‌هم می‌ریزد. یکی دفتر و دستک را از زیر دست‌مان می‌کشد تا یک وقت هیزم به آتش نریزیم، آن دیگری مشتری قلم ما می‌شود تا در این روزگار بی‌چوبی، مگر چوب قلم ما هیزم آتش‌شان شود. بار گناهش هم یکسره گردن دیگران نیست، خود ما دست‌به‌قلم‌ها بدمان نمی‌آید قلم‌مان کسانی را بسوزاند و دیگرانی را گرم کند. انگار که کرم از همان درختی است که قلم ما را از آن تراشیده‌اند!

 

2) من این گوشه نشستم به تماشا؛ نه‌قفط تماشای شهر، بل تماشای گذر عمری که می‌رود اما نمی‌گذرد. بار قبل که شهر پر جوش و خروش شده بود -13 سال پیش-، موج‌اش مرا گرفت و با چنان شتابی به گوشه‌های دوردست کیهان پرتاب کرد که چشم باز کردم و دیدم به 25 قرن قبل فرودآمدم! فکر می‌کردم در این دوردست‌ها دیگر آن بانگ و خدنگ‌ها را نخواهم دید و شنید. اما خب طبق معمول کور خوانده بودم! این است که می‌گویم «عمری که می‌رود اما نمی‌گذرد». 

 

3) چرا به‌سان گذشته، از این همه جوش و خروش، دیگر گُر نمی‌گیرم؟ پیر شدم و محافظه‌کار؟ شاید. دیگر امیدی ندارم؟ اینطور فکر می‌کنم. این کارها را دیگر قبول ندارم؟ نمی‌دانم، اما گمانم گذشته هم بیش و کم همینقدر قبول (ن)داشتم‌شان. شاید فلسفه خواندنم، خاصه فلسفه‌ی سیاسی قدمایی، بدگمان و محافظه‌کارم کرده باشد، شاید تجربه‌ی عمر. اما بگذارید یک چیز را رک بگویم: به سرنوشت خودم و دیگران هرگز بی‌تفاوت نیستم. فقط گمان نمی‌کنم سرنوشت را بتوان هرگاه و هرگونه خواستیم از سر بنویسیم.

 

4) اگر بی‌تفاوت نیستم پس چرا در برابر بیرون خاموشم؟ بگذارید فقل الکنی زبانم را به کلید شعر کسی بازبگشایم که از روزگار دور زبان غیب من و ما بوده است: «زین آتش نهفته که در سینه‌ی من است/خورشید شعله‌ای است که در آسمان گرفت». آن روزها دوان در پی «شعله‌ سوزان آسمان» بودم و اکنون چشم به آن «آتش نهفته» دوختم. وانگهی، «می‌خواست گل که دم زند از رنگ و بوی دوست/از غیرت صبا نفسش در دهان گرفت». این است که قعلا از غیرت صبا، نفسم در دهان گرفته و زبانم به کام. اگر زنده باشم و شوقی در قلم مانده باشد، بازمی‌گردم و بیشتر از آن «آتش نهفته در سینه» خواهم گفت، فعلا که قلم زیاده فرسوده آمد و در سخن نابسوده...

۱۲ مهر ۰۱ ، ۱۵:۲۱ ۰ نظر
سعید ابریشمی