آوخ که چو روزگار برگشت؛ از منْ دل و صبر و یار برگشت

۲۹ مطلب با موضوع «آوَخ‌نامه» ثبت شده است

دانشگاه: بر بساطی که بساطی نیست!

درود بر تو ابراهیم جان!

پیشتر برایت نوشته بودم که عطای مترجمی را به لقایش بخشیدم. امروز می‌خواهم برایت از عطا و لقای دانشگاه بگویم. البته که این نخستین نوبتی نیست که میان ما سخن از دانشگاه می‌رود، اما شاید اولین باری باشد که می‌خواهم تصمیم خودم را برایت بگویم. بگذار حرف آخر را همین اول بگویم که بیهوده سخن به درازا نکشد: امروز بیش از هر زمانی در وضعی هستم که خطاب به دانشگاه بگویم «هذا فراق بینی و بینک»!

اما چرا؟ گمانه‌اش برای تو نباید چندان دشوار باشد. اما می‌دانم برای کسی که اندازه‌ی تو مرا نشناسد، شنیدن این سخن از لسان من مایه‌ی شگفتی‌ها تواند بود. آخر از روزگاری که به بلوغ رسیدم، تصویری جز یک آکادمیسین از آینده‌ی خودم نداشتم. یادت هست آن روزهای دبیرستان را که راه مان را می‌کشیدیم سمت دانشگاه‌ها تا در روز معرفی رشته‌های دانشگاهی ببینیم کدام موقف زیبنده‌ی رحل اقامت ما خواهد بود؟ آن روزها که تصور می‌کردیم مقصد ما لاجرم یکی از دانشکده‌های فنی خواهد بود، اما دست سرنوشت -که تو بهتر می‌دانی همان نام مستعار بازیگوشی ایام شباب ماست- مرا به دانشکده‌ی علوم رساند. با این همه، وقتی پایم به آنجا باز شد با چنان مهری سرنوشت را در آغوش کشیدم که توگویی یکی از رواقیان عهد باستان باشم که اصل راهبر زندگی‌اش همانا amor fati است! خیالم حوصله‌ی بحر «فیزیک‌دانی» می‌پخت، اما بی‌خبر بودم که سرنوشت خواب‌های دیگر برایم دیده است.

باید خوب یادت باشد که سال‌های لیسانس من چگونه گذشت؛ به بیان خلاصه، بسط و تفصیل همان سال کنکور بود. ترکیبی از یک محیط نچسب، سری پر از شوریدگی‌ها و بازیگوشی‌های جوانسالانه. انگار که سکه‌ی سرنوشتم را به‌طرح شوخ‌چشمی و خیرگی ضرب کرده باشند. کارگاه ازل است دیگر. می‌گویند خطا بر قلم صنع‌اش نرفته، ما هم می‌گوییم نرفته! اما عجیب است ابراهیم! در این گذشته‌ی کذایی هرچه بیشتر کنکاش می‌کنم تردستی روزگار برایم هویداتر می‌شود: من همیشه دست بر آتش آنچه سقراط صناعت العشاق -تخنه اروتیکه- می‌خواند داشتم، اما سرم سودای چیره‌دستی در صناعات و علوم دیگر داشته. هنوز هم چنین است؟ ایزدان دانند..

لیسانس که داشت تمام می‌شد گمانی بودم که ایراد از رشته‌ی تحصیلی من است. یک‌کاره رفتم سراغ جرجیس نبی -رشته‌ی فلسفه- که دخیلی بر بارگاهش ببندم. اما این گمان نیز برخطا بود. هرچند از همان ابتدا چندان خوش‌باور نبودم که این طرف لابد خبری است. باید یادت باشد که همیشه به تو می‌گفتم دیگر تحصیل را برای خودش نمی‌خواهم، فقط می‌خواهم با داشتن مدرک فارغ التحصیلی دهان مدعیان را ببندم تا بتوانم هرچه فکر می‌کنم راست است را با نام فلسفه و تفکر هوار بزنم. اما از خدا پنهان نبود، از تو چه پنهان که در میان راه باز دلم گه گاه گواهی می‌داد اینجا حتمن آینده‌ی آکادمیکی می‌توانم داشت. خب این گواهی‌ها هم از پس پرده‌ی غیب نمی‌آمد، بل شهادت بی‌پرده‌ی غریبه و آشنا بود که مرا هوایی این حرف‌ها می‌کرد. از آنجا که به قول خواجه‌ی شیراز «تکیه بر عهد تو و باد صبا نتوان کرد»، این گواهی‌ها هم تو زرد از آب در می‌آمدند. وانگهی، اینجا نیز باز بازیگوشی مقدر من، زندگانیم را زیر لوای دانش‌وری فلسفه راه می‌برد، پس بید دلم از باد بی‌نیازی ایزدان به لرزه نیوفتاد.

وقتی وارد دکتری شدم هنوز حرفم همان حرف روزهای آخر لیسانس بود: دانشگاه خوشش بیاید یا نه، من پروژه‌ی خودم را پیش خواهم برد و در این راه از اعتبار و امکانات دانشگاه بهره‌ای خواهم برد. اما لحظه‌ی غم‌باری در انتظارم بود، به‌زودی دریافتم آنچه پروژه‌ی خود می‌پنداشتم نیز سرآبی بیش نبوده است. همینجا بود که تکانه‌ی سرنوشت باز مرا تکان داد: اقترب الساعه! روز حساب نزدیک است و من در سودای چیزی که نه از اسمش در دنیا نصیبی توانم برد و نه از رسم‌اش در آخرت. ابراهیم! همیشه می‌گفتی که من یکه‌تر و تک‌پر تر از آنم که زندگانیم را به گروه و سامانی گره بزنم، حق با تو بود. تمام یاوه‌هایی که به‌نام «طرح جمعی» بدان باوری داشتم، خلاف قاعده‌ی زندگی من بودند و باید آنها را دور می‌ریختم و چنین هم کردم، اما دریغ که چه دیر...

اما صبر کن، دلیل آنکه دانشگاه را سه طلاقه کردم تنها این‌ها نیست. کمابیش این‌ها را می‌دانستی و می‌دانستم ولی هرگز به چنین ایستار استواری نایستاده‌بودم. من این ایستار را نه به‌سبب خرق خرقه‌ی دیرین، بل از پسِ درآمدن به زیِّ نوآئین اتخاذ کردم. حالا حسابم با خودم صاف‌تر است. من از دانشگاه دل‌زده و گریزان نشدم. باید بگویم به‌مراتب بیشتر از پیش باور دارم که سرشت من «دانشگاهی» است. مابقی عمر را تا آنجا که در توش و توان باشد، در راه دانشگاه خواهم گذراند، آن‌هم نه هر دانشگاهی، بل دانشگاه ایرانی، یا به‌قول طباطبایی، «دانشگاه ایرانشهر»! فکر نکن که دوباره سودای «پروژه‌ی اجتماعی جدید» در سر دارم، مرا با این دست «اجتماعیات» دیگر سر و کاری نیست. 

آن روزها که هنوز در هوای «طرح قدیم» نفس می‌کشیدم با خودم می‌گفتم بسا که روزی پایم به دانشگاه باز شود، و اگر چنین شود، بساطم را در کلاس‌های درس پهن خواهم کرد و به دانشجویان خواهم آموخت که فلسفه یعنی چه! امروز اما از تصور این تصویر کودکانه خنده بر لبانم می‌نشیند. دانشگاه ایرانی، خاصه در علوم انسانی، هنوز «تاسیس» نشده است. نمی‌توان «بر بساطی که بساطی نیست» بساط خویش را گستراند. البته که دانشگاه و کار دانشگاهی دیری است در ایران آغاز شده و شاید چیزک ارزشمندی هم بتوان در تاریخچه‌ی آن یافت، اما تمام این بنا هنوز بر شالوده‌ی استواری مستقر نشده. هنوز جملگی آنچه «تولید علم» خوانده می‌شود،به زبان فارسی درستی تقریر نمی‌شود و اساسا «دست‌اندرکاران تولیدات علمی» زبان آثار یکدیگر را نمی‌فهمند. مُشتی «گنگ خواب‌دیده» در حال قیل و قال‌ نامفهوم با‌هم‌اند، غافل از اینکه «عالم همه کر» است، اگر اینان پروای دانش دارند، نخست باید قفل زبانِِ بسته‌ی خود، و گوش فروبسته‌ی عالم را بگشایند. اما می‌دانی چرا چنین نمی‌کنند؟ چون کاخ سخنان‌شان پای در پیِ استوار ندارد. مواجب‌بگیر دولتی ورشکسته‌اند و نه خودشان درست می‌دانند که می‌خواهند چه کنند و نه صاحبان حکومتی‌شان. گیرم که به من امکان برپایی کرسی تدریسی بدهند و دستم را برای گفتن هرآنچه می‌خواهم باز بگذارند، در این قوالب پریشان و فشل چه چیزی مگر توانم ریخت؟ و اصلا مگر خود این نهال رو به زوال چه چیزی به من آموخته که من بخواهم از باب زکات علم به دیگرانی بیاموزانم؟

بگذار خیالت را راحت کنم ابراهیم جان، من اکنون که کار و بار تحصیلی‌ام با دانشگاه به آخر رسید، تازه دریافته‌ام که کار و بار اصلی چیست. «طرحی نو» را به‌یاری دوستان خردمند و پژوهشگران تراز جهانی یافته‌ام که می‌دانم مو لای درز آن نمی‌رود. این طرح، تمام آن چیزی است که شاید در این زندگانی به خود بدهکارم: هنبازی در بازی خردمندان! بی‌شک زور من به تمامی ابعاد آن نمی‌رسد، و شاید اصلا این طرح به فرجام نیکویی هم نرسد. اما «اینقدر هست که بانگ جرسی می‌آید». اینکه گفتم بیش از همه و همیشه به «دانشگاه ایرانشهر» فکر می‌کنم، از همینجاست. این «دانشگاه» در «دل ایرانشهر» برپاست، و شاید روزی نیز در خاک ایران برقرار گردد، اگرچه پیش از آن باید خود ایران از زیر تل خاکستر کنونی‌اش بیرون آید. این همه نیز بی‌مشقت نخواهد بود، و ما هنوز حتا مهیای مشقت آن نشده‌ایم.

کوتاه سخن اینکه از بد روزگار حالا خودم را در برابر دو راهی سختی می‌بینم: یک سو به دانشگاه بی‌بته‌ی کنونی می‌رسد و بر باد دادن کیان دانش، و سوی دیگر نیز به دانشگاهی که «باید». مساله فقط برگزیدن یکی از این دو راه مانعه‌الجمع نیست. گرفتاری بزرگ اینجاست که جز از طریق سوزاندن این دانشگاه هرز رفته، نمی‌توان ققنوس دانشگاه ایرانشهر را برپا داشت. اما برای این آتش‌بازی نیازی به توپ و تانک چریک‌ها و پارتیزان‌ها نیست. از قضا دانشگاه هم‌اکنون به تصرف عدوانی همین‌ها درآمده است. این ققنوس از «آتشی» برمی‌خیزد، «که نمیرد همیشه»؛ آتشی که «در دل ماست» و «خورشید شعله‌ای است از آن که در آسمان گرفت». 

بعد از این برایت بیشتر از این «طرح نو» و «برچیدن بساط کهنه» خواهم گفت..

۱۷ خرداد ۰۲ ، ۱۳:۵۴ ۰ نظر
سعید ابریشمی

عطا و لقای مترجمی

سلام بر تو ابراهیم جان!

راستش را بخواهی حسابی دل‌آزرده‌ام. شاید حق با تو بود که همیشه می‌گفتی من زیادی نازک نارنجی‌ام. البته فقط به حقانیت این حرفت درباره خودم پی نبردم. به چیزهای زیاد دیگری که درباره‌ام می‌گفتی نیز بالاخره رسیدم! با این احوال آزرده و حوصله‌ی تنگ نمی‌توانم چندان مقدمه‌چینی کنم یا برایت براعت استهلال در کار آورم. پس بگذار این بار یک‌راست بروم سر اصل مطلب!

یادت هست که وقتی دانشجوی فیزیک بودم از من پرسیدی که «می‌خواهی آخرش کجا را بگیری؟» من آن روز درس فیزیک کوآنتم را افتاده بودم، و برای تسکین گند به بار آمده، به کتاب‌فروشی نقلی میدان قندی پناه بردم و آخرین ترجمه‌ی یکی از بزرگترین کتب فلسفی را ابتیاع کرده بودم: هستی و زمان هایدگر. نگاه عاقل اندر سفیه تو را از یاد نبرده‌ام. هم خودم می‌فهمیدم که دارم با این کار از مواجهه با بدکرداری‌ام طفره می‌روم، هم تو. بار اولم که نبود، خبر داشتی که استراتژی همیشه‌ی من در زندگی همین بوده: گریختن از میدان جنگ باخته.

داشتم می‌گفتم. تو از من پرسیدی که «می‌خواهی آخرش کجا را بگیری؟» و من با اشتیاق -انگار نه انگار که درس مهمی را افتاده‌ام- گفتم «می‌خواهم روزی مثل نویسنده‌ی این کتاب، یا دست‌کم مثل مترجم‌اش شوم». درس افتاده گویی حجت را بر من تمام می‌کرد که من به درد فیزیک و فیزیک به درد من نمی‌خورد. و حالا بگذار پیشت اعتراف کنم، اعترافی تلخ پس از بیش از یک دهه باختن نقد عمر جوانی: رفتن من به‌سوی فلسفه از سر دلاوری و تصمیم شجاعانه یا کشش درونی نبود، فلسفه را برگزیده بودم چون فرخنای گریختن به من میداد. گریز از واقعیت، گریز از فیزیک به متافیزیک..

امروز می‌خواهم شجاع باشم و پیش تو ورشکستگی یک پروژه‌ی نادرست 12 ساله را اعلام کنم. مساله البته فقط انتخاب کردن این رشته و کش‌دادن آن تا دکتری و رساله نیست. گمان نبر که می‌خواهم حالا که گوساله به دم‌اش رسیده باز از سر ترس و زبونی کارم را رها کنم. البته که این سال‌ها دانشجویی فلسفه بر من سخت گذشت و چیز زیادی هم به من یاد نداد، اما از قضا باید برایت بگویم که همین بخش رساله‌ی دکتریش برایم شیرین‌ترین بخش نه فقط تحصیل بلکه، زندگی حرفه‌ای و شخصی‌ام است. گذشته از آن، این شاید آخرین خاطره‌ی مشترکی بود که با هم داشتیم، منظورم برق شوقی بود که هر از دو شنیدن خبر قبولی دکتری و رتبه‌ی خوبم در چشمان‌مان داشتیم. من به هرچه خیانت کنم، به آخرین شادمانی مشترک‌مان دهن کجی نخواهم کرد.

پس شاید بپرسی که دارم از چه چیزی روی برمی‌گردانم؟ از «مترجمی». از همان جایی که گفته‌بودم می‌خواهم آخرش آن جا را بگیرم. چرایی‌اش مفصل است، اما چکیده‌اش همانی است که در نگاه شماتت‌گر تو می‌دیدم. ترجمه، آن‌هم ترجمه‌ی فلسفه، در ایران ما چیزی شبیه شوخی است. تازه نه از آن شوخی‌هایی که یک دل سیر بخندی. یک شوخی خنک و لوس! چنین چیزی در مقام یک «پیشه» وجود خارجی ندارد. مترجمی فلسفه باید خودش تابعی از فلسفه باشد، یعنی پیشه‌ای باشد که خود دستیار و خدمت‌گزار پیشه‌ی فلسفه است. اما دیری است که تخم فلسفه را در این کهنه دیار ملخ‌ها خورده‌اند. پس مترجمی فلسفه دیگر یک پیشه‌ی دستیارانه نیست، یک بیزینس خودآئین است که خودش در مُلک و ممکلت خویش فرمان‌روایی می‌کند. فرمان‌روایان هم اگر فرمان‌روایی‌شان مشروط و مقید به قانون و حساب و کتاب نباشد، لاجرم خودکامه می‌شوند. این شد که من به ناگاه چشم گشودم و خود را در کام دیو خودکامه‌ی مترجمی متون فلسفی یافتم!

خاطرت هست که وقتی کار مدرسه را کنار گذاشتم، نگران بودی که آخر و عاقبت من قرار است چه شود. من در آستانه‌ی ازدواج بودم و داغ نشان بی‌کارگی نیز در آستانه‌ی پیشانی‌ام. دست محبت دوستی مرا نجات داد. نخست پیشنهاد ترجمه‌‌ی کتابی - که همین پارسال بالاخره چاپ شد- و سپس نیز کاری - که آخرش هم موقت از آب درآمد هرچند برای تو این پیدا بود- در دفتر ناشری در مقام ویراستار. همان دوست باز از سر محبت و دوستی کتاب دوم را پیشنهاد داد و آن را نیز به فرجام رساندم. این روزها در گیر و دار ترجمه‌ی کتب سوم و چهارم بودم که به‌ناگاه با حقیقت تلخی رویارو شدم که از پیش دیدنش چندان چشم بصیرتی هم نمی‌خواست. حکایت بدسگالی ناشران یا بدعهدی و بی‌تعهدی آن‌ها را کم نشنیده بودم، اما از روی همان حماقت دیرین خودم را به نشنیدن می‌زدم. ناشر بعد از 8 ماه کار من و 2 سال کش‌دادن فرآیندهای پیشین چاپ، ناگهان دبه کرد! آن هم چه دبه‌ی بدبوی و بد ریختی! من می‌فهمیدم که اوضاع وخیم اقتصادی هر روز عرصه را بر ناشرین تنگ‌تر می‌کند و برای همین هم اصلا کتب سوم و چهارمم را دیگر به ناشری از پیش  نسپردم. این ناشر لابد نامی اما دو سال قبل وعده‌ی کاری را داد که پیداست امروز از عهده‌اش خارج است، اما چون خلف وعده برایش هزینه‌ی حقوقی -و لابد «اخلاقی!»- دارد، ترجیح داد هزار عیب و ایراد بی‌مبنا و بی‌معنا بر کار من بگذارد و به استناد اینکه کارم ارزش نشر ندارد عذر من را بخواهد. برای یک لحظه تصور کن! چه توان و عمری از من گرفته شد، و کاری که خودشان درخواست انجامش را داشتند و نمونه کارم را تایید و حتا خروجیش را پیش از این بسیار مثبت ارزیابی کرده بودند، حالا شده کاری که به چاپ کردنش هم نمی‌ارزد. بار تمام بدعهدی و وضع بد اقتصادی را لابد باید من مترجم بکشم! حالا بگذریم از اینکه آن کتاب اگر هم چاپ می‌شد کسی با این هزینه‌ها توان خریدن‌اش را نداشت و در این وضع نابسامان حوصله‌ی خواندنش را.

ابراهیم تا کی می‌بایست خودم را فریب می‌دادم. اصلا مگر من چه قدر عمر دارم که پس از ترجمه‌ی یک کتاب بخواهم چند سال به انتظار انتشارش بنشینم، و لابد چند قرن به انتظار خوانندهگان نامده‌اش. و گذشته از تمام این‌ها، اصلا مگر چندبار زنده‌ام و می‌توانم باز زندگی کنم که بخواهم یک بارش را به‌تمامی صرف دیلماجی سخنان عره و اوره و شمسی کوره کنم؟! آنها که حرف‌شان را یک بار گفته‌اند. پس من کی حرف خود را بگویم؟ هر کس می‌خواهد حرف حساب یا ناحساب آنها را بشنود، برود زبان‌شان را بیاموزد. وقتی که فلسفه‌ای در کار نیست تا ترجمه‌ی فلسفی بخواهد صدرات و وزارت آن را بکند، روشن است که فرجام این ترجمه‌بازی‌ها می‌شود خودکامگی ترجمه. 

بگذریم، مخلص کلام اینکه دیگر عطای مترجمی را به لقایش دادم و رفت. این گوی و این میدان باشد برای دیگران. زندگی را می‌توان از راه‌های سودمندتر و شرافتمندانه‌تری نیز سپری کرد. شاید بگویی که من باز دارم می‌گریزم و هنوز همان نازک نارنجی‌ام. نمی‌دانم. بسا که حق با تو باشد. اما جلوی زیان را هرچه زودتر گرفتن، ولو نامش بزدلی باشد تهی از خردمندی نیست. بهتر این است که هم و غم من همان اندیشیدن به فلسفه‌ای باشد که زندگانی بدان ارزیدنی است...

۲۴ فروردين ۰۲ ، ۱۲:۲۳ ۱ نظر
سعید ابریشمی

اندکی احوالات روزمره

درود ابراهیم‌جان، امید که ایام به کامت باشد!

واپسین روزهای سال است، و چه سال شگرفی بود! از آخرین ملاقات‌هایی که حوالی ده سال قبل داشتیم، روزگار اینجا خیلی عوض شده. خاطرت هست آن روزها می‌گفتی تغییری مهم در مزاج زمانه در راه است؟ به‌گمانم گمانه‌ات دارد درست از آب درمی‌آید. هرچند که طی این ده سال، هرچه از دستِ ما این‌طرفی‌ها برمی‌آمد کردیم که آن «دگرگونی بزرگ» آنقدرها طوفنده و کوبنده نشود، اما جز به تعویق‌انداختن‌اش کاری از ما ساخته نشد. «تدبیر کند بنده و تقدیر نداند»!

بگذریم؛ این روزها به جز شهر و کشور و جهان‌مان، طبیعت هم خلاف عادت می‌کند. زمستان امسال آسمان بارها بارید، و حالا هم که دم سال نویی است، باران دست بردار نیست. فیزیک‌دان‌ها -یعنی همان‌ها که می‌خواستیم روزگاری در زی آنها درآییم- می‌گویند امسال سال نخست سده‌ی جدید بود. اگرچه شهود ریاضیاتی و عرفی ایجاب می‌کرد که سال قبل چنین باشد، اما گویا حق با فیزیک‌دان‌ها بود. طبیعت امسال آهنگی دیگر کرده، و سال قبل تنها تتمه‌ی آهنگ پیشین‌اش -سمفونی مرگ کرونا- را می‌نواخت.

گفتنی‌ها بسیار است. برایت بیشتر خواهم نوشت، اما بگذار این وجیزه را با شرح احوالاتم به پایان ببرم. امسال کمابیش سالِ -و بگذار بگویم سده‌‌ی- آغاز خانه‌نشینی‌ام بود. البته خانه هرگز برایم فسردگی ندارد، تو که باید خوب یادت باشد. در خانه مشغول به کتاب‌هایم هستم. راستی را که «اهل کتاب» شده‌ام! از غوغای بازار روشنفکری و کاغذبازی‌های آکادمیک فارغ! باز حق با تو بود. در دانشگاه حلوا خیرات نمی‌کردند، اما خب اگر تا تهش را نمی‌رفتم این دل بدکردار آرام نمی‌گرفت. رفتم و گشتم و دیدم نبود. ازت ممنونم که هرگز نگفتی «نگرد نیست»، فقط می‌گفتی «گشتم نبود» و «نگرد نیست»اش را در تقدیر کلام گذاشتی تا به نیروی تقدیر و به بهای عمر معنایش را دریابم.

حوصله‌ی کمتر کسی جز خانواده را دارم، البته جز یکی دو دوست دور دست. اوقاتم، مثل قبل، اغلب اوقات تلخ است. اما بی‌انصافی نکنم، هنوز شیرینی‌هایی وجود دارد که می‌شود با آن کام را شیرین کرد. اما چه باید کرد که اسراف در مصرف شیرینی‌جات همانا و مرز قند لاکردار هم همان. از اوصاف این شیرینی‌ها بعدا برایت بیشتر خواهم نوشت.

فعلا زیاده وقتت را گرفتم. و البته به قول خودت، «وقت کلمات» را نیز هم!

بعد از این بیشتر برایت خواهم نوشت.

بدرود 

۲۵ اسفند ۰۱ ، ۱۳:۵۶ ۱ نظر
سعید ابریشمی

سوگند به واژگان

سوگند به واژگان

آن هنگام که اندازه نگاه می‌دارند

و دست تطاول به ناواژه

نمی‌گشایند.

 سوگند به خاموشی

آن هنگام که بانگ واژگان

در آن طنین انداز است.

و سوگند به سخن

آن که راه ناهموار 

بودن و نبودن است.

۲۴ اسفند ۰۱ ، ۱۷:۳۷ ۰ نظر
سعید ابریشمی

برای وقار مرگ

 


دریافت

۰۲ بهمن ۰۱ ، ۱۷:۱۵ ۱ نظر
سعید ابریشمی

برای برفی که امان نمی‌دهد

برف که می‌بارد خنده‌ام می‌گیرد! فکرش را بکنید به انسان چه زوری آمده تا در جان طبیعت بی‌جان چنین تصرفی کند و شهری هزار رنگ را بر پهنه‌ی دشت و کوه و بیابان تک‌فام برکشد. هرچه شهرها رنگارنگ‌اند، اما طبیعت یک‌رنگ است. اگر هم رنگی در میان رنگی بدود، همه زیر سیطره‌ی رنگی یگانه‌اند. جنگل سبز و کوه طوسی و آسمان آبی و بیابان زرد است. یک هارمونی بی‌نظیر به راهبری رنگی واحد. کثرتی در وحدت، باوقار و رشک‌انگیز.

شهر اما به رنگارنگی‌اش می‌نازد؛ به اینکه هرگوشه‌اش را رنگی چرکتاب گرفته است، به اینکه زور این دوپای وراج و میرا بر آن وقار جاودان و آرام رسیده است. انسان می‌میرد، اما مرده‌ریگ‌اش را بر پهنه‌ی هستی برجای می‌گذارد؛ شهر رنگارنگ درفش پیروزی سست ما مردمان میراست بر طبیعتی نامیرا. همه‌ی این حماسه‌ی تراژیک اما هنگامی کمیک می‌شود که برف باریدن گیرد. طبیعت می‌تواند به‌طرق گوناگون بساط شهر سست‌بنیاد آدمیان را برچیند، اما از همه «طبیعی»تر، و بنابراین «باوقار»تر و «آرام»ترش همین باریدن برف است. می‌بارد و تمام رنگ‌های چرک و کهنه و نو و رخشان را یکسر با هم زیر سپیدی‌اش مدفون می‌کند. مثل پدری متین که پس از داد و فریاد فرزندان حرص و جوشی‌اش، با لبخندی موقر و فرهمند گرد سپید پیروزی بر مکان و زمان می‌پاشد.

حالا ما ماندیم و شهری که رنگ‌های بی‌رنگ و رویش به‌جان هم افتادند. شهری که دیگر فقط سرخی خون می‌تواند داور فرجامین پیکارهایش باشد. خون گرم و سرخ را اما سرانجام برف سرد و سپید خواهد پوشانید. از هر سویی که ریخته باشد. «شکاریم یک‌سر همه پیش برف»...

 


دریافت

۲۱ دی ۰۱ ، ۱۱:۲۶ ۲ نظر
سعید ابریشمی

ما را به سخت‌جانی خود این گمان نبود!

آدمی گاهی از باران رنجی که بر سرش می‌ریزد در شگفت می‌شود؛ از اینکه این آسمان چه دل پر دردی داشته که حالا دارد بر سر انسان‌ها آوارش می‌کند! اما از جایی به بعد،اگر پرده‌ی درد را هر قدر هم بالاتر بگیرند، دیگر مایه‌ی اعجاب‌اش نخواهد بود. می‌فهمیم که مشکل از آسمان و افلاک گردون نیست، این آدمی است که ساز ناساز و کوک خارج از کوک کیهان است. ما اشتباهی به این گیتی آمده‌ایم، از دست خداوند خدای در رفته‌ایم و حالا او با صد و بیست و چهار هزار پیغامبر و لشکری از قدیسین و معصومین هم نتوانسته به داد ما برسد.

اما همین که آدمی به این باور رسید، این بار چیز دیگری  در چشمم شگرف می‌نماید: این همه سخت‌جانی را ما دیگر از کجا آورده‌ایم؟! کیهان با این مهابت سترگ‌اش چه‌طور هنوز ما را نابود نکرده است؟ او زیاده بی‌عرضه است یا ما بسی زورمندیم؟ اگر این مایه تواناییم پس چرا در گره‌ی کار فروبسته‌ی خود فرومانده‌ایم؟ این چه نیرویی است که فقط هنگام مقاومت می‌تواند چنین پر شکوه و کیهان‌فرسای باشد؟

هر چه هست، باید گفت این کیهان همه چیزش، حتا انسان ناسازش هم از دست «صانع» آن در رفته است.

درود ایزدان بر حافظ، «صوفی»ای که می‌داند چه مایه «مِی باید خورد»:

صوفی ار باده به اندازه خورَد نوشش باد / ور نه اندیشهٔ این کار فراموشش باد

آن که یک جرعه مِی از دست توانَد دادن / دست با شاهدِ مقصود در آغوشش باد

پیرِ ما گفت خطا بر قلم صُنع نرفت / آفرین بر نظرِ پاکِ خطاپوشش باد

شاهِ تُرکان سخنِ مدعیان می‌شِنَوَد / شرمی از مَظلَمِهٔ خونِ سیاووشش باد

گر چه از کِبر سخن با منِ درویش نگفت / جان فدای شِکَرین پستهٔ خاموشش باد

چشمم از آینه داران خط و خالش گشت / لبم از بوسه رُبایانِ بَر و دوشش باد

نرگسِ مستِ نوازش کُنِ مردم دارش / خونِ عاشق به قدح گر بِخورد نوشش باد

به غلامیِّ تو مشهورِ جهان شد حافظ / حلقهٔ بندگیِّ زلفِ تو در گوشش باد

۱۸ دی ۰۱ ، ۱۰:۳۱ ۱ نظر
سعید ابریشمی

کاوش در ژرفای واژگان

از میان لذات این دنیا، شاید سهم من تنها واژه‌دوستی -یا آنچه اعراب «شهوت کلام» می‌خوانند- باشد. سخت است زاده‌شدن و زیستن در دنیایی که گویا هیچ چیزش سر جایش نیست، و اگر جز این باشد باید آن را به‌پای بخت نوشت و نه برعکس! تحصیلاتم را تا آنجا که می‌شد ادامه داده و خواهم داد؛ اما بعید است که نه دانشگاهی بخواهد من و روشم را بپذیرد، و نه من زیر بار کار بیهوده‌ی آنها بروم. تازه اصلا اگر هم بروم مگر از دست من چه کاری ساخته است؟ علاقه‌مند کردن دانشجویان به فلسفه؟ شوخی است! شرط اول علاقه‌مندی آزادی در گزینش است، در شرایط جبر و جباری هیچ کس عاشق نمی‌شود و اگر هم بشود، به دو پول نمی‌ارزد! چگونه می‌شود دانشجویانی را که ناگزیرند چهار سال این رشته را بخوانند دل‌بسته‌ی این رشته کرد؟! آن کسی هم که از پیش دل بدان بسته باشد دیگر من و امثال من را می‌خواهد چه کار؟!

این تازه مربوط به یگانه کاری بود که من در آن اندکی ورزیدگی و توانایی دارم. در دیگر کارها که یا نامجرب‌ام و یا مجرب به تجارب ناکام؛ به قول حافظ عزیز، «من جرّب المجرَّب حلت به الندامه»! مساله گیرآوردن خرجی خود و خانواده‌ام نیست. من در خانواده‌ای بالیده‌ام که کار برایشان هرگز عاری نبوده. از هر گوشه و کنار، با ربط و بی‌ربط، اگر بشود می‌توانم ارتزاقی کنم، ولو در این شرایط، هر روزش کمتر از دیروز باشد. مساله شوق و شور ادامه است، چیزی که تاب سختی روزگار و خستگی جان را بیاورد. در این یک قلم، من هیچ چیز را نیکوتر از «ساحت سخن» نیافته، و ای‌بسا که تا آخر نیز نیابم. اغراق نیست اگر بگویم که با خواندن بیت «نمیرم از این پس که من زنده‌ام/ که تخم سخن را پراکنده‌ام» از فردوسی بزرگ، شوقی را یافتم که مانندش را هیچ جای دیگری نیازموده بودم. نه فقط من، بلکه از هیچ کس دیگر هم نشنیدم که چونان شور جاودان و یزدانی را به کار خویش ابراز کند. واژگان مرده‌ریگ دیرینه‌ی نیاکان دور دست مایند. همه عمر بدان مشغول و مشتغل بودند، چه هنگام خشم، چه هنگام خوشی، چه در نوش و چه در اندیشه. و چه کسی می‌داند چه بیشه‌زارهای سترگی که از این «تخم سخن» رسته‌اند! همان دهقان پاک‌زاد در جایی به‌زیبایی و نیکی گفته بود: «درختی که پروردی آمد به بار/ بیابی هم اکنون برش در کنار. اگر بار خارست خود کشته‌ای/ و گر پرنیانست خود رشته‌ای». زبان ما هم «بار خار» است و هم «پرنیان». بیشه‌ای به این گستردگی، برای همه‌ی ما، حتا پس از مرگ‌مان نیز جایی دارد. دیگر چه می‌خواهیم؟

 

 


دریافت

۱۱ دی ۰۱ ، ۱۰:۰۵ ۱ نظر
سعید ابریشمی

کسی راز مرا داند که از ین رو به آن رویم بگرداند

اخوان شعر مشهوری دارد به نام کتیبه. شعر داستان شگرفی دارد که لطف آن در خواندن از قلم خود شاعر است.

در این شعر کلید مهمی هست برای گشودن قفل معنای آنچه بر ما رفته و می‌رود، و تا ابد خواهد رفت:

 


دریافت
حجم: 8.65 مگابایت

ادامه مطلب...
۰۶ دی ۰۱ ، ۲۳:۱۸ ۲ نظر
سعید ابریشمی

چشم زمستان روشن!

زمستان را دیری است که دوست می‌دارم، روزهای دلگیر آن جان می‌دهند برای تنهایی! هرچه قدر هم که آسمان آن دودی باشد، هرچه قدر هم مرگ از آن ببارد، باز زیباست. اصلا زمستان برایم زیباست، چون شبیه مرگ است، شبیه زیبایی مرگ!

نمی‌دانم چرا یا از کجا، اما می‌دانم لحظه‌های آخر زندگی‌ام شبیه به قدم زدن در کوچه‌ی برفی خلوت وسط یک ظهر دلگیر است که پرتوهای خورشیدش پشت ابرهای دودی آن یخ بسته‌اند. توی این کوچه‌ی برفی سرد حتا اگر سر بخوری دیگر درد را حس نمی‌کنی، شاید به‌سبب نرمی برف، یا شاید بی‌حسی ناشی از سرما. توی سرمای آن کم کم حواس تنت از کار می‌افتند و چیزی می‌شوی شبیه به یک نَفْس معلق در نیستی بی‌کرانه. هرچند که رنگ همه‌چیز زیر سفیدی برف پوشیده مانده، اما نمی‌توانی خیره‌ به افق گنگی نمانی که دیگر مرز میان زمین سفید و خاکستری با آسمان سفید و خاکستری‌اش پیدا نیست. 

سرمای زمستان نامرد نیست، سوز به تن‌ات نمی‌اندازد تا بلرزی. سوز و لزره به‌خاطر اختلاف دماست، اما در زمستان همه‌جا یک‌دست سرد می‌شود، سردی دیگر کیفیت وجود نیست، خود وجود است، چیزی شبیه به پیکر خداوند، بحت و بسیط و ساده. 

زمستان را دوست می‌دارم، چون زمستان زیباست، به‌زیبایی مرگ، مرگی که دیگر دشمن زندگی نیست، بل تن‌پوش سفید و نرم و آرام اوست...

 


دریافت 

۳۰ آذر ۰۱ ، ۱۵:۴۴ ۰ نظر
سعید ابریشمی