آوخ که چو روزگار برگشت؛ از منْ دل و صبر و یار برگشت

۱۵ مطلب با موضوع «یادنامه» ثبت شده است

یاد ایام رفته: آزادی ای خجسته آزادی!

1) بعد از شروع سال تحصیلی خیلی زود فهمیدم تمامی گواه‌هایی که دلم می‌داد وارونه از آب درآمده‌اند. نه آن دانشکده‌ی کوچکِ جدا افتاده و خلوت چندان در جریان وقایع جاریه بود، و نه اصلا ما بچه‌هایی که از بد حادثه در آن ورودی کنار هم جمع شده بودیم آبِ‌مان با هم توی یک جو می‌رفت. جدا از دوستی‌هایی که به جبر مکان و زمان مشترک میان افراد درمی‌گرفت، هرگز پیش‌نیامد، و ای‌بسا نخواستیم پیش بیاید، تا کار گروهی مشترکی با هم بکنیم. گاهی حتا برای درخواست ارائه‌ی درس در انتخاب واحد هم با هم کنار نمی‌آمدیم، گعده‌ی جمعی یا اردوی گروهی که دیگر پیش‌کش! بارقه‌ی امید به کار علمی هم که شاید از همان آغاز شوخی بود؛ چه برای دانشگاه، و چه برای خود من. چیزی که من از علم می‌فهمیدم و می‌پسندیدم، به‌سختی نزدیک به کار آکادمیک -ولو در رشته‌های علوم پایه- بود، دیگر چه رسد به کاریکاتور کار آکادمیکی که در دپارتمان‌های ایرانی نقش می‌زنند.

 

2) با این‌همه، هرگز حال بدی از اینکه آنجا بودم نداشتم. از سر و وضع ساختمان دانشگاه و دانشکده گرفته تا بچه‌های ملول و اساتید بی‌حوصله همه چیز مهیای «ضدّ حال» بود، اما حال ضدّی بر من وارد نشده بود. می‌خواستم از مدرسه و عالم نوجوانی به جایی بروم که همه‌چیزش گواه بر بلوغ و بزرگ‌سالی و خردمندی باشد، اما باید گفت که کمابیش از دبیرستانی به دبیرستانی بزرگ‌تر رفته بودم. می‌گویم «کمابیش»، چون تفاوتی مهم میان اینجا و آنجا بود: «درجه‌ی آزادی بیشتر». کلاس‌هایت را خودت انتخاب می‌کنی، می‌توانستی سر کلاس حاضر نباشی -به‌شرط آنکه در حضور و غیاب برایت دردسر نشود- یا وسط کلاس بدون اجازه‌گرفتن بیایی بیرون، بین کلاس‌ها می‌توانستی بیرون دانشگاه بروی یا حتا وارد کلاس‌های درسی شوی که برشان نداشتی یا برای رشته‌ی تو نیستند، و شاید از تمام اینها «آزادانه»تر نخستین تجربه‌ی روابط اجتماعی آزاد تو با جنس مخالف بود. این‌هایی که می‌گویم شاید برای مدارس امروزی چندان آزادی ویژه‌ای نباشد و دانش آموزان هم بتوانند چنین کارهایی بکنند، اما خودِ این کارها به‌خودی خود «آزادی» نیست. اینکه دانش‌آموزی باشی که «فرصت» انجام چنین کارهایی را داشته باشی، زمین تا آسمان فرق دارد با اینکه فرد آزادی باشی که «حق» انجام آنها را به‌طور «طبیعی» داشته باشی. دانشگاهی که من تجربه می‌کردم، به‌رغم تمام کاستی‌های زمخت‌اش، مرا به‌عنوان فردی آزاد به‌رسمیت می‌شناخت. این آزادی چیزی نیست که مسئولی بالادستی از سر لطف فرصت آن را به تو هبه کند. آزادی حاصل قرارداد قانون‌گذاران نیست، آزادی زمانی به‌کف می‌آید که افراد آزاد، آزادی تو را آزادانه به‌رسمیت بشناسند. جایی که همه‌گان آزاد نباشند، تو هم نمی‌توانی آزاد باشی. همین است که در دانشگاه، ولو تنها دبیرستانی بزرگ‌تر باشد، آزادتری. 

 

3) گفته‌بودم که دانشکده‌ی ما طرف پل سیدخندان بود. اما ما تنها دانشکده‌ی آن حوالی نبودیم. پایین پل و در جَنب خیابان شریعتی، دانشکده‌ی برق و کامپیوتر بود: در اصلی‌ترین تقاطع یکی از اصلی‌ترین خیابان‌های شهر. آنجا مقصد رتبه‌های بالا -سه‌رقمی- بود و چشم و چراغ دانشگاهِ ما. دانشکده‌ی ما اما قدری بالاتر از پل بود. در کوچه پس‌کوچه‌های دنج جلفا و نزدیک فرهنگ‌سرای ارسباران. اگر آن پل فکستنی که ساختمان حیاط شمالی را به حیاط جنوبی متصل می‌کرد از بالای کوچه رد نشده بود، ای‌بسا اهالی آن کوچه هم متوجه نمی‌شدند آنجا دانشگاهی برپاست. این دورافتادگی طوری بود که انگار دانشگاه خواجه‌نصیر می‌خواست ماها را از چشم مردم، در لای کوچه‌های دنج و درختان سرسبز آن منطقه، پنهان کند. تو گویی دانشگاه نمی‌خواست را گردن بگیرد! -و صد البته که وجود رشته‌های علوم پایه در دانشگاهی «صنعتی» چندان معنا دار هم نبود-. من یکی اما این ویژگی‌هایش را اتفاقا از اول دوست می‌داشتم. چون از کودکی علاقه‌ -یا شاید اعتیاد- بیمارگون به خلوتی و تنهایی داشتم. همینکه از اتوبوس در ایستگاهِ خیابان شلوغ شریعتی پیاده می‌شدی، از روی پل عابرپیاده رد می‌شدی و ابتدای خیابان بزرگ و خلوت کاویان فرود می‌آمدی دیگر کل شلوغی کلافه‌کننده‌ی شهر محو می‌شد. کاویان، خیابان بزرگی بود که از میانش مسیلی عمیق رد می‌شد و دو لاین آن را از هم جدا می‌کرد. باید سیصد قدمی شیب نسبتا تندش را بالا می‌رفتی تا به کوچه‌ی مجتبایی می‌رسیدی. با وجود بزرگی خیابان و بافت مسکونی آنجا، اما به یاد ندارم آن خیابان شلوغ یا پرترافیک بوده باشد. همینکه پایت به ورودی جمع و جور حیاط جنوبی می‌رسید، تقریبا وارد بعدی یکسره جدا از ابعاد سه‌گانه‌ی زمان و مکان می‌شدی. نه صدای بوغ یا دودی بود، نه اداره، مدرسه یا حتا مجتمع مسکونی بزرگی. خود زمین دانشکده در منطقه‌ای پر سراشیبی بود، طوری که سطح کوچه‌ی پشتی با پشت بام کتابخانه‌ی حیاط جنوبی یکی بود. خود دانشکده هم پر از فضاهای متروک و مرموز بود. زیر زمین وسیعی داشت که دری بزرگ -ماشین‌رو- به آن باز می‌شد، و اینطور که از پنجره‌های پشتی‌اش معلوم بود خرت و پرت‌هایی قدیمی -از میز پینگ پونگ تا لوازم مستعمل آزمایشگاه و ..- را در آن انبار کرده بودند. دورتادور محوطه‌های دوقولوی حیاط جنوبی -که بخش وسیعی از حیاط بود، حتا بزرگتر از محوطه‌ها- اتاقک‌های کوچکی ساخته شده بود که چندتایی‌شان را به انجمن‌های علمی و صنفی داده بودند، اما اما بیشتر شبیه انباری‌های کوچکی بود که هرگز درشان باز نشده بود. بالاتر از این اتاقک‌ها، به مخزن کتابخانه‌ی حیاط جنوبی می‌رسیدی که سکوی جلوش به نام «پشت شمشاد» مشهور بود؛ جایی برای کام‌گرفتن از سیگارهایی که عمدتا برای اولین بار روشن می‌شدند. من البته از همان ترم نخست با فضای دانشکده عیاق نشدم. دو ترمی باید می‌گذشت تا پرنده‌ی خیال -این والاترین تجسم آزادی- بال بگشاید و در آن آسمان دنج پرواز کند. این پرواز و اوج‌گرفتن، کار نیرویی ویژه است که بعدا اگر عمر و ذوقی ماند، برایتان می‌گویم‌اش. حقیقت این است که انسان با مکان گره نمی‌خورد مگر به میانجی انسان‌های دیگر، اما وقتی آن دیگران تو را به مکانی گره زدند خودشان برای همیشه در جاودانگی الوهی مکان‌ها ناپدید و فراموش می‌شوند...

 

در ادامه برایتان تصاویری از آنجا را می‌گذارم که از روی اینترنت پیدا کردم؛ شاید تصاویر بهتر از واژگان بتوانند در خیال شما نگارگری کنند..

ادامه مطلب...
۲۸ مهر ۰۱ ، ۰۰:۵۸ ۱ نظر
انوشیروان ابریشمی

یاد ایام رفته: سِفْر پیدایش!

1) بعد از ثبت‌نام در دانشگاه هر روز را منتظر شروع کلاس‌ها بودم. فقط خدا می‌داند که چه رویاهایی از سرم می‌گذشت، چون دیگر امروز خودم هم آنها را به‌یاد نمی‌آورم! نام دانشکده را در اینترنت جستجو می‌کردم و می‌خواستم هرچه بیشتر درباره‌اش بدانم. بی‌اینکه هرگز پایم را آنجا گذاشته باشم تصور می‌کردم پر از خاطراتِ آنجا هستم. بلاگی را پیدا کردم که دانشجویان خواجه‌نصیر از رشته‌ها و دانشکده‌های مختلف در آن می‌نوشتند. از دانشکده‌ی فیزیک اما خبر و فرسته‌ی چندانی نبود. آخر دانشکده‌ها در دانشگاه متمرکز نبودند؛ هر دانشکده گوشه‌ای جدا افتاده در شهر بود، و دانشکده‌ی علوم از نُقلی‌ترین دانشکده‌ها بود که در دنج‌ترین کنجِ شلوغ‌ترینِ قسمتِ شهر قرار داشت. پیش از انقلاب، گویا آنجا مدرسه‌ی آمریکایی‌ها بود و سر و شکل‌اش هم به همان مدرسه می‌ماند تا دانشگاه. با این سر و شکل نه‌چندان جذاب، جای تعجبی هم نبود اگر کسی زیاد از آن چیزی نمی‌گفت. خاصه در آن سال‌ها که رشته‌های مهندسی تب و تابی داشت، قاعدتا کسی از قبول شدن در یک رشته‌ی علوم‌پایه به وجد نمی‌آمد. القصه، با زحمت توانستم از روی بلگ گروهی، بلاگ یکی از دانشجویان فیزیک -به‌گمانم ورودی 82- را پیدا کنم. خوشبختانه از آن کسانی بود که خاطراتش را از ترم اول تا پایان فارغ‌التحصیلی‌اش نوشته بود. نشستم و تمام مطالب و خاطراتش را خواندم. از نام واحدهای درسی تا اساتید و اتفاقات و ... را مجسم می‌کردم. من که خوب خاطرم نمانده، اما حتما خدا خوب می‌داند که در آن یکی دو هفته تا شروع کلاس‌ها چند بار خواب خاطرات کسی را می‌دیدم که نه سن و سالش به من می‌خورد و نه حتا جنسیتش! برای هر استادی چهره‌ای را تجسم کرده بودم، اما با اولین باری که هر کدام را دیدم دیگر آن چهره‌های خیالی از یادم برای همیشه پرید..

2) حیاط دانشکده‌ی ما دو تکه بود. اول قسمت شمالی بود؛ ساختمان‌های اداری و آموزش و سلف و سایت و سالن مطالعه و دفتر اساتید و آزمایشگاه در بخش شمالی بود. اساتید هم ماشین‌شان را در همان حیاط پارک می‌کردند. جز یک باغچه‌ی کوچک گرد، چای سر سبزی نداشت. اتاقک حراست در درگاه ورودی و ماشین‌های نامنظم پارک‌شده و نمای آجریِ رنگ و رو رفته‌اش چندان برای نخستین نظر زیبا نمی‌نمود. خبری از صندلی و نیمکت و گعده‌های دانشجویان نبود. البته جز برخی کلاس‌های تحصیلات تکمیلی و واحدهای آزمایشگاه، کلاسی آنجا تشکیل نمی‌شد. بعدتر اما یخِ من نسبت به آن حیاط زمخت آب شد و شاید خاطرات واضح‌تری از روزهایم در آنجا دارم..

3) حیاط قسمت جنوبی اما اصلا آن جدیت خشک و اداری را نداشت. اتاقک حراست در حیاط جنوبی، برخلاف حیاط شمالی اصلا توی چشم نبود. تقریبا بیشتر کلاس‌های دوره‌ی کارشناسی این طرف برگزار می‌شدند. پر از درخت بود و چند نیمکت داشت، و به‌خلاف حیاط شمالی آنقدر حضور بچه‌ها در آنجا جریان داشت که فکر می‌کردی در پارکی قدم میزنی که جز جوانان در آنجا و اطرافش سکنه‌ای در کار نیست. حیاط جنوبی، دو محوطه‌ی کوچک داشت که انگار وسط باغچه‌ها ساخته شده بودند. محوطه‌ها آنقدر کوچک بودند که بیشتر مراد یاد حیاط کوچک خانه‌ی مادربزرگم می‌انداخت، نه حتا حیاط مدرسه‌هایم، چه رسد به حیاط یک دانشگاه! آن اوایل دکه‌ی کوچکی که بوفه‌ی دانشکده بود در پرت‌ترین قسمت حیاط بود، اما کنارش یک محوطه‌ی سرپوشیده بود که بچه‌های سال بالایی به آن آکواریم می‌گفتند. سقفی ایرانتی با چند صندلی که مشتری‌های بوفه در آنجا ناهار یا عصرانه می‌خوردند یا گعده می‌کردند بدون نگرانی از اینکه سر و صدایشان مزاحم کلاس‌ها شود. آخر کلاس‌ها تقریبا با یک باغچه‌ی شمشادی کوچک از آن دو محوطه‌ی اصلی جدا می‌شدند و اگر کسی روی نیمکت‌های سیمانی‌اش می‌نشست و با دوستانش بلند حرف می‌زد تقریبا می‌شد از کلاس‌ها صدای صحبت‌شان را شنید. بعدا -گمانم ترم دو بود- آن کیوسک بوفه را برداشتند، برای «آکواریوم» دیوارهای شیشه‌ای گذاشتند و آنجا را به یک «بوفه ی واقعی» شبیه‌تر کردند. هرچند دیگر نمی‌توانست آن گعده‌گاه دنج و یکسره دانشجویی باشد.

4) ساختمان قدیمی دانشکده در حیاط جنوبی دو طبقه داشت و در هر طبقه 5 کلاس. پنجره‌های کلاس‌های طبقه‌ی اول مجاور راهروی باریک شمشادی و یکی از دو محوطه ی حیاط بود. بچه‌هایی که در کلاس‌های پایین درس داشتند می‌توانستند از پنجره‌های بزرگ عبور و مرور اساتید را زیر نظر بگیرند و بفهمند که استاد امده یا نه. طبقه‌ی دوم بالکنی پیوسته داشت که از کنار پنجره‌ی تمام کلاس‌ها می‌گذشت و به یک راه‌پله‌ی بیرونی ختم می‌شد. دانشجویان ماجراجوتر دوست می‌داشتند از همین راه‌پله و بالکن به کلاس‌ها بیایند، و البته ماجراچویی‌شان هم در این خلاصه می‌شد که به‌جای در ورودی داخل ساختمان از پنجره‌ی بالکن مشرف به حیاط بپرند تو! 

5) ساختمان آنقدر قدیمی بود که گاهی بیم آن می‌رفت هنگام تردد از راه‌پله‌های داخل یکی از پله‌ها فروبریزد! گویا این حیاط جنوبی پیشتر خوابگاه دانش‌آموزان آمریکایی بوده و حیاط شمالی هم بخش درسی‌شان. دانشکده‌ی به آن کوچکی حتمن برای منی که به سائق «ورود به عالم بزرگسالی» به دانشگاه رفته بودم، نمی‌توانست خیلی امیدوارکننده باشد. ظرفیت رشته‌های علوم پایه به‌خلاف مهندسی چندان زیاد نبود، دانشکده اکثرا خلوت بود، دانشجویان فعال -مثلا فعال سیاسی یا صنفی- نداشت. محیط کوچکش باعث می‌شد دانشجوها مدام مجاور هم باشند و این نه تنها باعث نزدیکی‌شان نمی‌شد، بلکه بیشتر باعث فرار کردن بچه ها از یکدیگر بود. بیشتر ورودی‌های رشته‌های علوم پایه دختر بودند و اکثریت مطلق ورودی‌ها هم از بد حادثه و بدون شناخت یا علاقه‌ی قبلی وارد رشته‌شان شده بودند. فضای خشک و دشوار رشته‌هایی چون ریاضی و فیزیک هم باعث می‌شد همان اندک کسانی که انگیزه و علاقه به رشته‌شان داشتند، از آن زده بشوند. گمانم از جمع 10 12 نفره‌ی پسرهای ورودی مان، تنها 4 یا 5 نفر موفق به اتمام درس‌مان شدیم؛ هرچند وضع دخترها بهتر بود. با این‌همه، اما کماکان دو چیز در دلم بارقه‌ی امید بود: علاقه‌ی قبلی‌ام به فیزیک، که باعث می‌شد سختی درس‌ها برایم دردناک نباشد، و نیز فضای سیاسی پساانتخابات 88 که حتا آن دانشکده‌ی فسقلی و سرد را هم به جوش و خروش انداخته بود. از سال بالایی‌ها شنیده بودم که بعد از وقایع خرداد دست به اعتصاب زده بودند و حتا ورودی 87 سر جلسه‌ی امتحاناتش حاضر نشده بود. این همه در دلم گواهی مبهمی می‌داد که اینجا نباید آنقدرها هم شبیه به دبیرستان باشد...

۲۶ مهر ۰۱ ، ۱۷:۲۳ ۰ نظر
انوشیروان ابریشمی

یاد ایام رفته: سِفْر خروج!

من متولد 1370 هستم. دو دهه‌ی اول زندگیم از اینکه سال تولدم عدد رُندی بود احساس خوبی داشتم. به‌راحتی می‌توانستم سن و سالم را حساب کنم، و این انگار موهبتی بود که زمانه مرا بخشیده‌بود. 18 سالم که شد، سالِ کنکور فرارسیده بود و من بایستی به دانشگاه می‌رفتم. مدتی بود که منتظر آن سال کذایی بودم. فرصت خوبی بود تا اثبات کنم که دیگر برای خودم کسی شدم و نباید مرا با برچسب کودکانه/نوجوانانه‌ی دانش‌آموز بشناسند. پیش‌دانشگاهی من نزدیک خیابان ولی عصر و میدان فاطمی بود. گاهی برای اینکه پیشاپیش این احساس بلوغ را تمرین کنم، موقع برگشت از دکه‌ی روزنامه‌فروشی روزنامه می‌خریدم. اردیبهشت و خرداد 88 بود، من کمتر از یک ماه به کنکور سرنوشت‌سازم داشتم، هرچند هرگز در آن سال حوصله و انگیزه‌ی درس نداشتم، درست به‌خلاف سال‌های قبل. انتخاباتی که تنورش داشت گرم‌تر از همیشه می‌شد مفر خوبی بود برای گریز از فشار درس و نگرانی آینده. با این‌همه، خوی درونگرایم را اصلا خوش نمی‌آمد که بخواهم در فعالیت‌های بیرونی کاری بکنم؛ ذهنم اما مثل همیشه سخت مشغول و درگیر وقایع بود. آن انتخابات کذایی برگزار شد و چنان حواس مرا از کنکور پرت کرد که یکی دو هفته مانده به آزمون اصلا استرسی نداشتم. شاید خیالم تخت شده بود که دیگر آنچه می‌خواستم را بدست آوردم: می‌خواستم به‌عنوان شخصی بالغ شناخته شوم و از دنیای محدود نوجوانی بیرون جهم، و خب آنچه آن روزها شهر را به جوش و خروش و همصدایی درآورده بود مرا نیز از مدت‌ها پیش برانگیخته بود. حالا من دیگر با آدم‌بزرگ‌ها هم‌پیاله شده بودم. هرچند این هم‌پیالگی هنوز در دنیای ذهنم بود، در حالی که تن‌ام هر روز مسیر کتابخانه‌ی پارک شفق یا مدرسه تا خانه را طی می‌کرد و ادای کنکوری‌ها را در می‌آورد. قاعدتا هنوز به دانشگاه نیاز داشتم تا تنم را نیز از اسارت نوجوانی درآورم و در آسمان بزرگسالی پرواز کنم. کنکور را دادم، نتیجه، همانطور که انتظار داشم درخشان نبود. اما می‌توانستم در یکی از دانشگاه‌های تهران قبول شوم. سال‌های قبل به رشته‌های رنگارنگ مهندسی فکر می‌کردم، خیلی جدی‌تر از دانشجویان این رشته‌ها! اما حالا در روز واقعه خیلی بعید بود بتوانم یک مهندسی اسم و رسم‌دار از دولتی‌های تهران را قبول شوم. همیشه از علوم پایه -خاصه فیزیک- خوشم می‌آمد. هم المپیادش را در مرحله اول قبول شده بودم، هم کتاب های دانشگاهی اش را در مدرسه میخواندم -فیزیک هالیدی- و هم در کنکور فیزیک را بالاتر از بقیه اختصاصی ها زده بودم، بی یک تست غلط. دیدم که جز یکی دو دانشگاه اول احیانا فیزیک بقیه‌ی دانشگاه ها را بیاورم، پس طوری انتخاب رشته کردم که می‌دانستم جایی در تهران فیزیک خواهم خواند. همان هم شد، فیزیک دانشگاه صنعتی خواجه نصیر را آوردم. خانواده از اینکه تک فرزندشان لااقل در تهران می‌ماند خرسند بودند. وقتی که نتایج نهایی آمد، شبانه رفتیم تا مسیر دانشکده را پیدا کنیم؛ نزدیک پل سیدخندان بود و با اتوبوس و تاکسی می‌شد راحت رسید. چند روز بعدش هم باز همراه مادرم آن مسیر را رفتیم، این بار با اتوبوس‌های خطی. خانواده می‌خواست جایی را ببیند که تک فرزندشان بناست شکوفا شود، و من می‌خواستم جایی را ببینم که بناست در آنجا تنم از جهان محدود نوجوانی آزاد شود...

۲۵ مهر ۰۱ ، ۱۳:۳۸ ۰ نظر
انوشیروان ابریشمی

درنگی در این روزها: چرا امیدوارم؟

0) در فرسته‌ی قبل گفتم که از دست فلسفه برای هیچ کسی در این روزها کاری برنمی‌آید. اما سعی کردم برای این گفته استدلالی جور کنم و مقدماتی را کنار هم بچینم. راستش هم هنگامِ نوشتن آن پست، و هم پس از آن تردیدهای بسیاری درباره‌ی صحت مقدمات آن، و بلکه نتایج‌اش، داشتم. برای مثال گفته بودم فلسفه نیز مثل هر چیز دیگری در شرایط بی‌سامانی شهر بی‌مصرف می‌شود. اما مگر در شرایط بی‌سامان هر چیزی از کار می‌افتد؟ یا اینکه مگر هر چیزی که کاری می‌کند «مصرف» می‌شود؟ یا از همه‌ی اینها گذشته، همانطور که آنجا نوشتم، آیا «فلسفه هرگز چیزی بوده»است؟! همینطور، از سخنی که عطاملک جوینی در تاریخش نقل کرده آورده بودم که «باد بی‌نیازی خداوند است که می‌وزد، سامان سخن‌گفتن نیست»؛ اما خب، مگر ما در «ایلغار» و احوالی هستیم که جوینی گزارش کرده؟ حتا اگر باشیم خود سخن عطاملک مگر «سخن» نبوده است؟ اگر سامان سخن نباشد مگر می‌شود «گفت» که سامان سخن نیست؟ به‌ویژه اگر این سخن سخنی با خاصیت خاص فلسفی باشد؟ و سرانجام اینکه فلسفه اگر بنا باشد در روزگار بحران خاموشی گزیند، پس چرا سقراط -این مامای بزرگ فلسفه- فلسفه را درست در بطن روزگار بحران آتن زایانید؟ آیا جز این است که یگانه سخنی که در روزگار بی‌سامانیِ سخن‌گفتنْ گفته تواند شد، سخن فلسفی است؟ راستش نمی‌دانم، یعنی مطمئن نیستم. اما مهم نیست، چون بی‌گمان من فیلسوف نیستم که بخواهم سخن گفتن یا نگفتن خودم را از سخن‌گفتن فیلسوفان قیاس بگیرم. هرچند دوست می‌دارم که همچون فیلسوفان زندگی کنم -یک «زندگانی آزموده»- اما به‌رغم فیلسوف‌نبودنم خواهم کوشید، که «اگر مراد نیابم، به‌قدر وسع بکوشم»...

ادامه مطلب...
۲۳ مهر ۰۱ ، ۱۳:۲۸ ۲ نظر
انوشیروان ابریشمی

به‌جای سرآغاز: داستان من و شیوه‌ی شهرآشوبی

1) این روزها باز شهر پر جنب و جوش شده. پیش از این‌ها هم که آوخ آغاز شده بود، شهر شلوغ بود. هر بار هم که شهر دیگ در هم جوش شود کار و کاسبی دست‌به‌قلم‌ها به‌هم می‌ریزد. یکی دفتر و دستک را از زیر دست‌مان می‌کشد تا یک وقت هیزم به آتش نریزیم، آن دیگری مشتری قلم ما می‌شود تا در این روزگار بی‌چوبی، مگر چوب قلم ما هیزم آتش‌شان شود. بار گناهش هم یکسره گردن دیگران نیست، خود ما دست‌به‌قلم‌ها بدمان نمی‌آید قلم‌مان کسانی را بسوزاند و دیگرانی را گرم کند. انگار که کرم از همان درختی است که قلم ما را از آن تراشیده‌اند!

 

2) من این گوشه نشستم به تماشا؛ نه‌قفط تماشای شهر، بل تماشای گذر عمری که می‌رود اما نمی‌گذرد. بار قبل که شهر پر جوش و خروش شده بود -13 سال پیش-، موج‌اش مرا گرفت و با چنان شتابی به گوشه‌های دوردست کیهان پرتاب کرد که چشم باز کردم و دیدم به 25 قرن قبل فرودآمدم! فکر می‌کردم در این دوردست‌ها دیگر آن بانگ و خدنگ‌ها را نخواهم دید و شنید. اما خب طبق معمول کور خوانده بودم! این است که می‌گویم «عمری که می‌رود اما نمی‌گذرد». 

 

3) چرا به‌سان گذشته، از این همه جوش و خروش، دیگر گُر نمی‌گیرم؟ پیر شدم و محافظه‌کار؟ شاید. دیگر امیدی ندارم؟ اینطور فکر می‌کنم. این کارها را دیگر قبول ندارم؟ نمی‌دانم، اما گمانم گذشته هم بیش و کم همینقدر قبول (ن)داشتم‌شان. شاید فلسفه خواندنم، خاصه فلسفه‌ی سیاسی قدمایی، بدگمان و محافظه‌کارم کرده باشد، شاید تجربه‌ی عمر. اما بگذارید یک چیز را رک بگویم: به سرنوشت خودم و دیگران هرگز بی‌تفاوت نیستم. فقط گمان نمی‌کنم سرنوشت را بتوان هرگاه و هرگونه خواستیم از سر بنویسیم.

 

4) اگر بی‌تفاوت نیستم پس چرا در برابر بیرون خاموشم؟ بگذارید فقل الکنی زبانم را به کلید شعر کسی بازبگشایم که از روزگار دور زبان غیب من و ما بوده است: «زین آتش نهفته که در سینه‌ی من است/خورشید شعله‌ای است که در آسمان گرفت». آن روزها دوان در پی «شعله‌ سوزان آسمان» بودم و اکنون چشم به آن «آتش نهفته» دوختم. وانگهی، «می‌خواست گل که دم زند از رنگ و بوی دوست/از غیرت صبا نفسش در دهان گرفت». این است که قعلا از غیرت صبا، نفسم در دهان گرفته و زبانم به کام. اگر زنده باشم و شوقی در قلم مانده باشد، بازمی‌گردم و بیشتر از آن «آتش نهفته در سینه» خواهم گفت، فعلا که قلم زیاده فرسوده آمد و در سخن نابسوده...

۱۲ مهر ۰۱ ، ۱۵:۲۱ ۰ نظر
انوشیروان ابریشمی