1) بعد از شروع سال تحصیلی خیلی زود فهمیدم تمامی گواههایی که دلم میداد وارونه از آب درآمدهاند. نه آن دانشکدهی کوچکِ جدا افتاده و خلوت چندان در جریان وقایع جاریه بود، و نه اصلا ما بچههایی که از بد حادثه در آن ورودی کنار هم جمع شده بودیم آبِمان با هم توی یک جو میرفت. جدا از دوستیهایی که به جبر مکان و زمان مشترک میان افراد درمیگرفت، هرگز پیشنیامد، و ایبسا نخواستیم پیش بیاید، تا کار گروهی مشترکی با هم بکنیم. گاهی حتا برای درخواست ارائهی درس در انتخاب واحد هم با هم کنار نمیآمدیم، گعدهی جمعی یا اردوی گروهی که دیگر پیشکش! بارقهی امید به کار علمی هم که شاید از همان آغاز شوخی بود؛ چه برای دانشگاه، و چه برای خود من. چیزی که من از علم میفهمیدم و میپسندیدم، بهسختی نزدیک به کار آکادمیک -ولو در رشتههای علوم پایه- بود، دیگر چه رسد به کاریکاتور کار آکادمیکی که در دپارتمانهای ایرانی نقش میزنند.
2) با اینهمه، هرگز حال بدی از اینکه آنجا بودم نداشتم. از سر و وضع ساختمان دانشگاه و دانشکده گرفته تا بچههای ملول و اساتید بیحوصله همه چیز مهیای «ضدّ حال» بود، اما حال ضدّی بر من وارد نشده بود. میخواستم از مدرسه و عالم نوجوانی به جایی بروم که همهچیزش گواه بر بلوغ و بزرگسالی و خردمندی باشد، اما باید گفت که کمابیش از دبیرستانی به دبیرستانی بزرگتر رفته بودم. میگویم «کمابیش»، چون تفاوتی مهم میان اینجا و آنجا بود: «درجهی آزادی بیشتر». کلاسهایت را خودت انتخاب میکنی، میتوانستی سر کلاس حاضر نباشی -بهشرط آنکه در حضور و غیاب برایت دردسر نشود- یا وسط کلاس بدون اجازهگرفتن بیایی بیرون، بین کلاسها میتوانستی بیرون دانشگاه بروی یا حتا وارد کلاسهای درسی شوی که برشان نداشتی یا برای رشتهی تو نیستند، و شاید از تمام اینها «آزادانه»تر نخستین تجربهی روابط اجتماعی آزاد تو با جنس مخالف بود. اینهایی که میگویم شاید برای مدارس امروزی چندان آزادی ویژهای نباشد و دانش آموزان هم بتوانند چنین کارهایی بکنند، اما خودِ این کارها بهخودی خود «آزادی» نیست. اینکه دانشآموزی باشی که «فرصت» انجام چنین کارهایی را داشته باشی، زمین تا آسمان فرق دارد با اینکه فرد آزادی باشی که «حق» انجام آنها را بهطور «طبیعی» داشته باشی. دانشگاهی که من تجربه میکردم، بهرغم تمام کاستیهای زمختاش، مرا بهعنوان فردی آزاد بهرسمیت میشناخت. این آزادی چیزی نیست که مسئولی بالادستی از سر لطف فرصت آن را به تو هبه کند. آزادی حاصل قرارداد قانونگذاران نیست، آزادی زمانی بهکف میآید که افراد آزاد، آزادی تو را آزادانه بهرسمیت بشناسند. جایی که همهگان آزاد نباشند، تو هم نمیتوانی آزاد باشی. همین است که در دانشگاه، ولو تنها دبیرستانی بزرگتر باشد، آزادتری.
3) گفتهبودم که دانشکدهی ما طرف پل سیدخندان بود. اما ما تنها دانشکدهی آن حوالی نبودیم. پایین پل و در جَنب خیابان شریعتی، دانشکدهی برق و کامپیوتر بود: در اصلیترین تقاطع یکی از اصلیترین خیابانهای شهر. آنجا مقصد رتبههای بالا -سهرقمی- بود و چشم و چراغ دانشگاهِ ما. دانشکدهی ما اما قدری بالاتر از پل بود. در کوچه پسکوچههای دنج جلفا و نزدیک فرهنگسرای ارسباران. اگر آن پل فکستنی که ساختمان حیاط شمالی را به حیاط جنوبی متصل میکرد از بالای کوچه رد نشده بود، ایبسا اهالی آن کوچه هم متوجه نمیشدند آنجا دانشگاهی برپاست. این دورافتادگی طوری بود که انگار دانشگاه خواجهنصیر میخواست ماها را از چشم مردم، در لای کوچههای دنج و درختان سرسبز آن منطقه، پنهان کند. تو گویی دانشگاه نمیخواست را گردن بگیرد! -و صد البته که وجود رشتههای علوم پایه در دانشگاهی «صنعتی» چندان معنا دار هم نبود-. من یکی اما این ویژگیهایش را اتفاقا از اول دوست میداشتم. چون از کودکی علاقه -یا شاید اعتیاد- بیمارگون به خلوتی و تنهایی داشتم. همینکه از اتوبوس در ایستگاهِ خیابان شلوغ شریعتی پیاده میشدی، از روی پل عابرپیاده رد میشدی و ابتدای خیابان بزرگ و خلوت کاویان فرود میآمدی دیگر کل شلوغی کلافهکنندهی شهر محو میشد. کاویان، خیابان بزرگی بود که از میانش مسیلی عمیق رد میشد و دو لاین آن را از هم جدا میکرد. باید سیصد قدمی شیب نسبتا تندش را بالا میرفتی تا به کوچهی مجتبایی میرسیدی. با وجود بزرگی خیابان و بافت مسکونی آنجا، اما به یاد ندارم آن خیابان شلوغ یا پرترافیک بوده باشد. همینکه پایت به ورودی جمع و جور حیاط جنوبی میرسید، تقریبا وارد بعدی یکسره جدا از ابعاد سهگانهی زمان و مکان میشدی. نه صدای بوغ یا دودی بود، نه اداره، مدرسه یا حتا مجتمع مسکونی بزرگی. خود زمین دانشکده در منطقهای پر سراشیبی بود، طوری که سطح کوچهی پشتی با پشت بام کتابخانهی حیاط جنوبی یکی بود. خود دانشکده هم پر از فضاهای متروک و مرموز بود. زیر زمین وسیعی داشت که دری بزرگ -ماشینرو- به آن باز میشد، و اینطور که از پنجرههای پشتیاش معلوم بود خرت و پرتهایی قدیمی -از میز پینگ پونگ تا لوازم مستعمل آزمایشگاه و ..- را در آن انبار کرده بودند. دورتادور محوطههای دوقولوی حیاط جنوبی -که بخش وسیعی از حیاط بود، حتا بزرگتر از محوطهها- اتاقکهای کوچکی ساخته شده بود که چندتاییشان را به انجمنهای علمی و صنفی داده بودند، اما اما بیشتر شبیه انباریهای کوچکی بود که هرگز درشان باز نشده بود. بالاتر از این اتاقکها، به مخزن کتابخانهی حیاط جنوبی میرسیدی که سکوی جلوش به نام «پشت شمشاد» مشهور بود؛ جایی برای کامگرفتن از سیگارهایی که عمدتا برای اولین بار روشن میشدند. من البته از همان ترم نخست با فضای دانشکده عیاق نشدم. دو ترمی باید میگذشت تا پرندهی خیال -این والاترین تجسم آزادی- بال بگشاید و در آن آسمان دنج پرواز کند. این پرواز و اوجگرفتن، کار نیرویی ویژه است که بعدا اگر عمر و ذوقی ماند، برایتان میگویماش. حقیقت این است که انسان با مکان گره نمیخورد مگر به میانجی انسانهای دیگر، اما وقتی آن دیگران تو را به مکانی گره زدند خودشان برای همیشه در جاودانگی الوهی مکانها ناپدید و فراموش میشوند...
در ادامه برایتان تصاویری از آنجا را میگذارم که از روی اینترنت پیدا کردم؛ شاید تصاویر بهتر از واژگان بتوانند در خیال شما نگارگری کنند..