آوخ که چو روزگار برگشت؛ از منْ دل و صبر و یار برگشت

۱۳ مطلب با موضوع «یادنامه» ثبت شده است

یاد ایام رفته: سِفْر خروج!

من متولد 1370 هستم. دو دهه‌ی اول زندگیم از اینکه سال تولدم عدد رُندی بود احساس خوبی داشتم. به‌راحتی می‌توانستم سن و سالم را حساب کنم، و این انگار موهبتی بود که زمانه مرا بخشیده‌بود. 18 سالم که شد، سالِ کنکور فرارسیده بود و من بایستی به دانشگاه می‌رفتم. مدتی بود که منتظر آن سال کذایی بودم. فرصت خوبی بود تا اثبات کنم که دیگر برای خودم کسی شدم و نباید مرا با برچسب کودکانه/نوجوانانه‌ی دانش‌آموز بشناسند. پیش‌دانشگاهی من نزدیک خیابان ولی عصر و میدان فاطمی بود. گاهی برای اینکه پیشاپیش این احساس بلوغ را تمرین کنم، موقع برگشت از دکه‌ی روزنامه‌فروشی روزنامه می‌خریدم. اردیبهشت و خرداد 88 بود، من کمتر از یک ماه به کنکور سرنوشت‌سازم داشتم، هرچند هرگز در آن سال حوصله و انگیزه‌ی درس نداشتم، درست به‌خلاف سال‌های قبل. انتخاباتی که تنورش داشت گرم‌تر از همیشه می‌شد مفر خوبی بود برای گریز از فشار درس و نگرانی آینده. با این‌همه، خوی درونگرایم را اصلا خوش نمی‌آمد که بخواهم در فعالیت‌های بیرونی کاری بکنم؛ ذهنم اما مثل همیشه سخت مشغول و درگیر وقایع بود. آن انتخابات کذایی برگزار شد و چنان حواس مرا از کنکور پرت کرد که یکی دو هفته مانده به آزمون اصلا استرسی نداشتم. شاید خیالم تخت شده بود که دیگر آنچه می‌خواستم را بدست آوردم: می‌خواستم به‌عنوان شخصی بالغ شناخته شوم و از دنیای محدود نوجوانی بیرون جهم، و خب آنچه آن روزها شهر را به جوش و خروش و همصدایی درآورده بود مرا نیز از مدت‌ها پیش برانگیخته بود. حالا من دیگر با آدم‌بزرگ‌ها هم‌پیاله شده بودم. هرچند این هم‌پیالگی هنوز در دنیای ذهنم بود، در حالی که تن‌ام هر روز مسیر کتابخانه‌ی پارک شفق یا مدرسه تا خانه را طی می‌کرد و ادای کنکوری‌ها را در می‌آورد. قاعدتا هنوز به دانشگاه نیاز داشتم تا تنم را نیز از اسارت نوجوانی درآورم و در آسمان بزرگسالی پرواز کنم. کنکور را دادم، نتیجه، همانطور که انتظار داشم درخشان نبود. اما می‌توانستم در یکی از دانشگاه‌های تهران قبول شوم. سال‌های قبل به رشته‌های رنگارنگ مهندسی فکر می‌کردم، خیلی جدی‌تر از دانشجویان این رشته‌ها! اما حالا در روز واقعه خیلی بعید بود بتوانم یک مهندسی اسم و رسم‌دار از دولتی‌های تهران را قبول شوم. همیشه از علوم پایه -خاصه فیزیک- خوشم می‌آمد. هم المپیادش را در مرحله اول قبول شده بودم، هم کتاب های دانشگاهی اش را در مدرسه میخواندم -فیزیک هالیدی- و هم در کنکور فیزیک را بالاتر از بقیه اختصاصی ها زده بودم، بی یک تست غلط. دیدم که جز یکی دو دانشگاه اول احیانا فیزیک بقیه‌ی دانشگاه ها را بیاورم، پس طوری انتخاب رشته کردم که می‌دانستم جایی در تهران فیزیک خواهم خواند. همان هم شد، فیزیک دانشگاه صنعتی خواجه نصیر را آوردم. خانواده از اینکه تک فرزندشان لااقل در تهران می‌ماند خرسند بودند. وقتی که نتایج نهایی آمد، شبانه رفتیم تا مسیر دانشکده را پیدا کنیم؛ نزدیک پل سیدخندان بود و با اتوبوس و تاکسی می‌شد راحت رسید. چند روز بعدش هم باز همراه مادرم آن مسیر را رفتیم، این بار با اتوبوس‌های خطی. خانواده می‌خواست جایی را ببیند که تک فرزندشان بناست شکوفا شود، و من می‌خواستم جایی را ببینم که بناست در آنجا تنم از جهان محدود نوجوانی آزاد شود...

۲۵ مهر ۰۱ ، ۱۳:۳۸ ۰ نظر
سعید ابریشمی

درنگی در این روزها: چرا امیدوارم؟

0) در فرسته‌ی قبل گفتم که از دست فلسفه برای هیچ کسی در این روزها کاری برنمی‌آید. اما سعی کردم برای این گفته استدلالی جور کنم و مقدماتی را کنار هم بچینم. راستش هم هنگامِ نوشتن آن پست، و هم پس از آن تردیدهای بسیاری درباره‌ی صحت مقدمات آن، و بلکه نتایج‌اش، داشتم. برای مثال گفته بودم فلسفه نیز مثل هر چیز دیگری در شرایط بی‌سامانی شهر بی‌مصرف می‌شود. اما مگر در شرایط بی‌سامان هر چیزی از کار می‌افتد؟ یا اینکه مگر هر چیزی که کاری می‌کند «مصرف» می‌شود؟ یا از همه‌ی اینها گذشته، همانطور که آنجا نوشتم، آیا «فلسفه هرگز چیزی بوده»است؟! همینطور، از سخنی که عطاملک جوینی در تاریخش نقل کرده آورده بودم که «باد بی‌نیازی خداوند است که می‌وزد، سامان سخن‌گفتن نیست»؛ اما خب، مگر ما در «ایلغار» و احوالی هستیم که جوینی گزارش کرده؟ حتا اگر باشیم خود سخن عطاملک مگر «سخن» نبوده است؟ اگر سامان سخن نباشد مگر می‌شود «گفت» که سامان سخن نیست؟ به‌ویژه اگر این سخن سخنی با خاصیت خاص فلسفی باشد؟ و سرانجام اینکه فلسفه اگر بنا باشد در روزگار بحران خاموشی گزیند، پس چرا سقراط -این مامای بزرگ فلسفه- فلسفه را درست در بطن روزگار بحران آتن زایانید؟ آیا جز این است که یگانه سخنی که در روزگار بی‌سامانیِ سخن‌گفتنْ گفته تواند شد، سخن فلسفی است؟ راستش نمی‌دانم، یعنی مطمئن نیستم. اما مهم نیست، چون بی‌گمان من فیلسوف نیستم که بخواهم سخن گفتن یا نگفتن خودم را از سخن‌گفتن فیلسوفان قیاس بگیرم. هرچند دوست می‌دارم که همچون فیلسوفان زندگی کنم -یک «زندگانی آزموده»- اما به‌رغم فیلسوف‌نبودنم خواهم کوشید، که «اگر مراد نیابم، به‌قدر وسع بکوشم»...

ادامه مطلب...
۲۳ مهر ۰۱ ، ۱۳:۲۸ ۲ نظر
سعید ابریشمی

به‌جای سرآغاز: داستان من و شیوه‌ی شهرآشوبی

1) این روزها باز شهر پر جنب و جوش شده. پیش از این‌ها هم که آوخ آغاز شده بود، شهر شلوغ بود. هر بار هم که شهر دیگ در هم جوش شود کار و کاسبی دست‌به‌قلم‌ها به‌هم می‌ریزد. یکی دفتر و دستک را از زیر دست‌مان می‌کشد تا یک وقت هیزم به آتش نریزیم، آن دیگری مشتری قلم ما می‌شود تا در این روزگار بی‌چوبی، مگر چوب قلم ما هیزم آتش‌شان شود. بار گناهش هم یکسره گردن دیگران نیست، خود ما دست‌به‌قلم‌ها بدمان نمی‌آید قلم‌مان کسانی را بسوزاند و دیگرانی را گرم کند. انگار که کرم از همان درختی است که قلم ما را از آن تراشیده‌اند!

 

2) من این گوشه نشستم به تماشا؛ نه‌قفط تماشای شهر، بل تماشای گذر عمری که می‌رود اما نمی‌گذرد. بار قبل که شهر پر جوش و خروش شده بود -13 سال پیش-، موج‌اش مرا گرفت و با چنان شتابی به گوشه‌های دوردست کیهان پرتاب کرد که چشم باز کردم و دیدم به 25 قرن قبل فرودآمدم! فکر می‌کردم در این دوردست‌ها دیگر آن بانگ و خدنگ‌ها را نخواهم دید و شنید. اما خب طبق معمول کور خوانده بودم! این است که می‌گویم «عمری که می‌رود اما نمی‌گذرد». 

 

3) چرا به‌سان گذشته، از این همه جوش و خروش، دیگر گُر نمی‌گیرم؟ پیر شدم و محافظه‌کار؟ شاید. دیگر امیدی ندارم؟ اینطور فکر می‌کنم. این کارها را دیگر قبول ندارم؟ نمی‌دانم، اما گمانم گذشته هم بیش و کم همینقدر قبول (ن)داشتم‌شان. شاید فلسفه خواندنم، خاصه فلسفه‌ی سیاسی قدمایی، بدگمان و محافظه‌کارم کرده باشد، شاید تجربه‌ی عمر. اما بگذارید یک چیز را رک بگویم: به سرنوشت خودم و دیگران هرگز بی‌تفاوت نیستم. فقط گمان نمی‌کنم سرنوشت را بتوان هرگاه و هرگونه خواستیم از سر بنویسیم.

 

4) اگر بی‌تفاوت نیستم پس چرا در برابر بیرون خاموشم؟ بگذارید فقل الکنی زبانم را به کلید شعر کسی بازبگشایم که از روزگار دور زبان غیب من و ما بوده است: «زین آتش نهفته که در سینه‌ی من است/خورشید شعله‌ای است که در آسمان گرفت». آن روزها دوان در پی «شعله‌ سوزان آسمان» بودم و اکنون چشم به آن «آتش نهفته» دوختم. وانگهی، «می‌خواست گل که دم زند از رنگ و بوی دوست/از غیرت صبا نفسش در دهان گرفت». این است که قعلا از غیرت صبا، نفسم در دهان گرفته و زبانم به کام. اگر زنده باشم و شوقی در قلم مانده باشد، بازمی‌گردم و بیشتر از آن «آتش نهفته در سینه» خواهم گفت، فعلا که قلم زیاده فرسوده آمد و در سخن نابسوده...

۱۲ مهر ۰۱ ، ۱۵:۲۱ ۰ نظر
سعید ابریشمی