به مناسبت انتشار ترجمهام از کتاب ژان گروندن، روزنامهی اعتماد مصاحبهای با من ترتیب داد که مشروح آن را در ادامه میآورم.
به مناسبت انتشار ترجمهام از کتاب ژان گروندن، روزنامهی اعتماد مصاحبهای با من ترتیب داد که مشروح آن را در ادامه میآورم.
1) مدتی در مثنوی تاخیر شد. هفتهی پرتلاطمی را گذراندم. این مواقع کمتر فرصت نوشتن پیدا میکنم. خندهدار است ابراهیم! غرض از نگارش روزنگاشتها بازتاباندن وقایع یومیه است در حافظهی واژگان، اما روزهایی که پر اتفاقتر باشند، کمتر میتوانند به رشتهی تحریر درآیند. در واقع ماجرا کاملا وارونه است، دستکم در مورد من! سهم نوشتن درست در روزهایی به من میرسد که از فرط خلوتی به کلمات پناه ببرم! آنهم درست مثل امروز. با اینهمه میکوشم آنچه بر من گذشت را برایت بر این نوشته بگذرانم، اما لاجرم با چگالی متفاوت با واقعیت.
1) ابراهیم تو که باید بهتر بدانی زندگی روزمرهی من خلوتتر از آن است که روزنگاشتهایی پرماجرا و شلوغ داشته باشم. البته خلوتی روزهایم را شلوغی افکارم جبران میکند. برای همین این روزنگاشتها درعمل بیشتر در حکم یادداشتکردن افکاری است که گاهی میآیند و گاه میروند.
1. سلام ابراهیم! عزم کردم به یاد ایام قدیم برایت وجیزهای مختصر از احوال یومیهی خود را قلمی کنم. چه شد که به چنین فکری افتادم را پایینتر برایت مینویسم، اما چرایش ساده است: تنهایی. اما نه هر تنهاییای، تنهایم به این معنا که دستتنهایم. نمیتوانم خودم را، کارها و افکارم را، و در یک کلام: زندگیام را، درست جمعوجور کنم. هر از گاهی برایت از پریشانی احوالم مینویسم بلکه کسب جمعیتی کنم.
من فکر میکنم طباطبایی فیلسوف سیاسی است، اگرچه همانطور که پیشتر گفتم تفکیک فیلسوف و غیرفیلسوف را نمیشود به شکل عینی اثبات کرد، اما تا حدی که خود در زیّ حیات فلسفی درآمده ام (اگر اصلا درآمده باشم!)، شمّ من به من اثبات میکند طباطبایی به غایت به ضابطه ی "زندگانی آزموده" پایبند بوده، و نه هیچ ضابطه ی دیگری.
از شیوه ی نگارش و پژوهشش چنین می فهمم که او تا چیزی را از هر حیث برنارسیده باشد نمی نویسد و اگر چیزی نوشت که در آن خللی میرود، از روی تعمد و با لمّ خاصی چنین کرده است.
اگرچه میتوانید بگویید نقصانی در کار او هست و من می پذیرم. این نقصان به نظرم ناشی از فقدان آموزه های مدون نیست، اتفاقا روی آوری او به "ایرانشهر" چنین فقدانی را در کارش پر کرده است.
نقصانی که درظاهر کار او هست، فقدان مباحث هستی شناختی نیز نیست، زیرا داد این فقره را نیز با پژوهش های مستوفایش در کار فیلسوفان قدیم و جوید به خوبی داده است.
این نقصان که همه ی ما در نظر نخست در کار او حس میکنیم، ناشی از فقدان تدبر در حیات خصوصی، و مشخصا اروتیک، است. چیزی که جملگی فیلسوفان و حکمای قدیم به نحوی، و فیلسوفان جدید، به نحو دیگری بدان پرداخته بودند. حتا فردوسی که فیلسوف روز ایرانشهر است نیز از عشق های زیادی سخن رانده و فیلسوف نظام سازی چون هگل هم در نظامش جایی به مساله ی اروس، هرچند بسیار ناچیز، اختصاص داده است.
طباطبایی جوان این نقصان را به سبب هگلی بودنش داشت، چون همانطور که گفتم او پیرو نگرش هگل به حیات انسان بود و برای همین هم فلسفه ی سیاسی را در معنای هگلی و مدرنش میفهمید: پژوهش فلسفی در عرصه ی عمومی حیات انسان.
اما طباطبایی هرچه پخته تر شد، بیشتر و بیشتر متوجه اهمیت "اندرونی" و تدبیر "منزل" شد، که در کانون آن نیز مساله ی اروس جای دارد. با این همه باز هم جای اروس و عرصه ی خصوصی در کارش خالی ماند؛ اما این بار نه از سر جهل، بل از سر علم و آگاهی.
اروس در سنت متصلب ما ابتدا در بند "عرفان" و سپس زندانی ایدئولوژی های چپ شد. حیات خصوصی روشنفکران پسامشروطه و دهه چهل به این سوی ایران، گواهی است بر نقصان اروتیکی که بیش از هر چیز بر تباهی ثوموس و مردانگی دلالت داشت. روشنفکران جدید، به خلاف دانشی مردان قدمایی، زن صفت اند و از اروس جز زنانگی نمیفهمند و برای همین هم همواره جز خودکامه پروری از ایشان حاصل دیگری بدست نیامده است.
طباطبایی با علم به این بیماری اروتیک، با نهایت ظرافت و هوشمندی نقاب ثوموس بر چهره میزند، بی آنکه خودش به ضرورت چنین بوده باشد. او جدال میکند و در فن جدل از سرآمدان است، زیرا نیک میداند که جدل اگر همزاد دیالکتیک نباشد عقیم و نازا میماند. هیچ جدلی از جدلیات او نیست که تهی از دیالکتیک های نظری و برهانی استوار نباشد. او با این کارش، تربیت اروتیک نوآئینی را پایه گذاشت؛ تربیت فیلسوف/رزمیارانی که زیستن در ایران پربحران معاصر را تاب آورند و در رفع بحران هایش کوشا باشند.
در این تربیت اروتیک نوآئین اگر نیک بنگرید، فقط مردانگی پرخاشخو را نمی یابید، بل زنانگی خردمندانه ای نیز حضور دارد. اگرچه این زنانگی نه شبیه زنانگی سنت متصلب ماست و نه شبیه زنانگی جهان بیمار معاصر، اما از هر دوی اینها زنانگی نیرومندتری است، زیرا آراسته تر، نرم خو تر و ظریف تر، نیک سخن تر، و به ویژه مردشناس تر از هر دوی این زنانگی های سنت متصلب و تجدد معاصر است. زنانی سنت متصلب را بیش از همه در سروش می یابید و زنانگی بیمار معاصر را در فمنیست هایی چون نصراصفهانی و مازیار و ...
طباطبایی به گمان من، این زن را از دل نصوص ایرانی و نیز رمان های بزرگ کلاسیک بیرون کشانده و احیا کرده است. زنانگی ای که مردانگی ثوموتیک فلسفی او را میشاید.
با این حال می پذیرم این زنانگی در بین السطور آثار طباطبایی است و برای شنیدن صدایش باید گوش خموشی شنو داشت. طباطبایی به مثل ماکیاوللی است که عرصه ی خصوصی و فلسفی در کارش تا حد زیادی تیره و تار شده، اما هرگز از آن چشم پوشیده نشده است.
با بیماری های مضاعف سنت ما و جهان معاصر، دیگر نمیتوان اروس فلسفی درونی را بی محابا از خانه بیرون آورد، زیرا تا چنینکنیم زودا که دچار افساد و سرانجام تباه شود. نه رونق بازار روشنفکری، نه کیا و بیای آکادمی های معاصر نباید ما را بفریبد. هیچ گاه جهان به اندازه ی امروز برای اروس فلسفی و زنانگی آن پرمخاطره نبوده است.
چاره ای نیست از آنکه این زن حساس را به عقد مردی درآوریم که قدرش را بداند و نازش را کشیدن بتواند. به گمانم چنین تزویجی در آثار و پژوهش های طباطبایی، اگرهم رخ نداده باشد، دستکم تمهید شده است.
این سرنوشت تراژیک فلسفه در جهان ماست که جز در مواقع بسیار کوتاه و نوبت های بس اندک شمار، پرده از رخ نتواند برداشتن.
با این حال فلسفه مرهون لطف طبیعت هم هست: همان مانع سترگی که بر سر راه فلسفه قراردارد، یعنی حیات نافلسفی و تباهی زده، خود بیشتر از نیروی هر ضرورت دیگری نیز فلسفه را ایجاب میکند. طباطبایی و آثار سترگش، زاده ی نیروی همین ضرورت بود...
درآمد ژان گروندن بر متافیزیک هم بالاخره به فارسی از زیرچاپ درآمد.
از تجربه ی خواندن این کتاب، هم بسیار لذت بردم و هم چیزهای زیادی آموختم و امیدوارم توانسته باشم خوانندگان فارسی زبان را نیز تا حدی در این تجربه شریک کنم.
گروندن در این کتاب، از عرف روشنفکرانه -نفی پست مدرنیستی متافیزیک- و تعارفات ارتجاعی -دفاع دگماتیستی از یک نظام خاص- می کاهد و بر مبلغ کار علمی و دقیق میافزاید. همین خصلتش نیز آن را کتابی مفید به حال ما میکند؛ اثری که باطل السحر کلی گویی های نامفهوم به نام "بحث متافیزیکی" تواند بود. خواننده ی دقیق النظر پس از خواندن این کتاب، بعید است به آسانی زیر بار استدلال هایی برود که دعوی متافیزیکی بودن دارند، اما به هیچ پرسش عقلایی پاسخ پس نمی دهند. چنین خواننده ای درخواهد یافت که متافیزیک، که به قول گروندن "کوشش خود-انتقادگرانه ی ذهن انسان است برای فهمیدن کل واقعیت و اسباب عقلانی آن"، جای طرح ادعاهای بی اساس و تخیلات رومانتیک نیست، و مدعی چنان ادعاهایی، آخرین نامزد سزاوار عنوان "متفکر متافیزیکی" است. حُسن دیگر کار گروندن این است که به زبانی شیوا و شفاف، و در عین حال مستند به آثار دست اول سنت تفکر متافیزیکی، و بدون گرد و خاک کردن های مرسوم، این معانی را تحریر میکند. من هم، به اندازه ی بضاعتم، کوشیدم از نثر بلیغ او در زبان فارسی محاکات کنم.
ابراهیم وقت زیادی ندارم، فرصتم کوتاه است و کارهایم بسیار. آنقدر محو «ازل و ابد» درویشان شدم که ناغافل «لشکر ظلم» از هر «کرانه» بر سرم ریختند. خوشمزه اینکه همیشه پیش خودم ژست زمانشناسی و زمانهفهمی میگیرم!
همین اندک را هم دارم خرج دریغخوردن بر تُنُکمایهگی میکنم.
چارهای نیست، باید خودم را جمعوجور کنم، بادا باد! ما که از اولش هم جز «هوس قمار دیگر» در چتنه چیزی نداشتیم، زهی خیال باطل اگر گمان برند میتوانند آن را از ما بستانند. بیخود نگفتهاند که «از ازل تا به ابد» فرصت درویشان است..
میدانی ابراهیم؛ اگر بنا بود انسانها واحد پولشان را بر مبنای طبیعت تنظیم کنند، بهجای دینار و درهم و دلار، باید با «صبر» با هم معامله میکردند. آخر قیمت هر چیزی به میزان شکیبایی است که خرجاش میکنیم...
میدانی ابراهیم، تا همین چند روز پیش فکر میکردم کلمات موجودات روحانی و بیجسماند. تصوری که بیشتر مردمان دارند، بهخصوص آنها که برای خودشان تحصیلاتی بههم زدهاند. یک چیزی مانند بخار که برای لحاظاتی کوتاه جلوی چشم آدم آفتابی میشوند و بعد هم در همان حال در دل هوای نامرئی گم میشوند.
اما خب دوست مشترکمان دیروز به من چیز عجیبی را نشان داد: کلمات اساسا جسمانیاند. جسم شاید کلمهی خوبی نباشد. کلمات تن دارند، تنی که پیوسته به جانی است، تنی که در درد میکشد و کیفور میشود، تنی که گاهی سست و گاهی استوار است، تنی که طعم دارد و رنگ و بو. خوب که دقت کردم دیدم راست میگوید. کلمات راستی راستی تنانهاند، و اصلا به همین سبب هم تا این حد بر تن ما تاثیر میگذارند. مثلا غزلی از سعدی را دیدی که چگونه میسوزاند، داستانی از فردوسی چه باد سردی از جگرت بر میآورد و شیرینبانی از حافظ چگونه کامت را خوش میکند...
حالا دیگر وقتی کلمهای سر راهم سبز میشود حسابی دست و پایم را جمع میکنم. شش دانگ حواسم هست که نکند تنم به تنش بگیرد، آخر آدم چه میداند که تن این غریبه با تنش چه میکند؟ محتاط شدم و نه فقط هر کتابی را نمیخوانم، بل هر جملهای را هم، چه روی در و دیوار باشد چه در صفحات مجازستان. وقتی جملهای را شروع میکنم به خواندن، همین که مزهی چند کلام نخستش گس باشد، رو برمیگردانم و همان چند واژهی نیم خیس خورده را از کام بیرون میریزم. این هم آخر و عاقبت من است ابراهیم. خوب میدانم که آخرش روزی همین کلمات نابکار ترتیب ما را خواهند داد...
میدانی ابراهیم من خیلی وقت است که حس میکنم فرق کردهام. نه اینکه همیشه درحال فرق کردن نبوده باشم، اما این بار فرق کردنم فرق مهمی دارد! میتوانم نشاناش بدهم و حتا اندازهاش بگیرم. تا یک زمانی -که درست نمیدانم کِی بود؛ بعد از سیسالگی؟ بعد از فوت پدر؟ بعد از ازدواج؟ نمیدانم درست ولی همان حوالی بود- بر آن بودم که آدمی را به داشتههایش میسنجند؛ شاید بهتر بود بگویم به «بودن»هایش. آخر یونانیهای 2500 سال قبل، این هر دو را با یک لفظ مینامیدند: ousia هم به معنای دارایی و هم بهمعنای موجود، شاید برای همین هم این روزها دارایی را «موجودی» هم میگویند... بگذریم! داشتم میگفتم، تا یک زمانی میپنداشتم آدمی است و «موجودی»هایش. فرقی ندارد که این موجودی مادی باشد یا معنوی. مکنت باشد یا معرفت. حرص میزدم، میدویدم و از اندوختنش شادمان میشدم و از نداشتناش اندوهگین. و البته یادت هست که بیشتر مقیم مقام این دومی بودم و آن اولی تنها در حکم حالی از احوال گذرایم بود.
ابراهیم اما حالا دیگر فرق کردهام. دیگر فکر نمیکنم آدمی است و «موجودی»هایش. حتا نمیگویم آدمی هست و «بودن»اش. از هیچ کس پنهان نیست، از خودمان اما چه پنهان! ما بیشتر اوقات «نیستیم»، زمانی دراز پیش از زادهشدن و زمانی بیکران نیز پس از مرگ. اما فکر نکن این را تنها از سر «مرگاندیشی» میگویم. مرگاندیشها ادای اندیشمندی درمیآورند، اما خودشان بهتر میدانند که صرفا اندیشناک مرگند. ابراهیم! آدمی است و «نبودن»، حتا در همان فرصت کوتاه بودنش. ما یک جور خطای محاسباتی هستی هستیم، همان که دوستمان میگفت «بر قلم صنع نرفته است». هستی در فرآیند پیدایش خودش داشت همه جا را میگرفت و پر میکرد، اما در میانهی راه ناگهان پایش پیچ خورد، حفرهای اندرونش گشوده شد و نیستی در بطناش خلید. «آن نیستی اگر سایه پذیرد» ما درست همانیم. ما سایههای تهیناهای هستی هستیم. سایههای هیچ. میگویند که هایدگر جایی گفته بود «هیچ میهیچد»، زندگی ما همان هیچیدن هیچ است، پیچیدن هستی دور تهینای خویش.
این همه یاوه بافتم تا برسم به اینجا که این روزها حسابی دارم با هیچها و نیستیها و نداشتههایم کیف میکنم. بهشان میبالم و توی سر هستها و داشتههایم میکوبمشان. به «موجودی»هایم میگویم خاک بر سرتان شود! هستید اما هیچ اثری در جایی ندارید، از این نیستیها یاد بگیرید، خیلیهاشان هرگز نبودهاند و آنهایی که بودهاند نیز تا وقتی بودهاند مثل شما بی بخار بودند، اما همین که نیست شدند در تمام وجود من کارگر شدند. این قدر که این نیستی و این جای خالی درد میکند، کدام یک از شما هستندهها میتوانید ولو کوته آهی برانگیزانید؟ اصلا زخم خودش مگر چیست جز تهینا و جای شکاف؟ کدام هستنده و هستی اینطور تیر کشیده که این نیستیها؟ و نه فقط درد، که خوشی، خرسندی نیز نیستیاند. نه مگر اینکه این همه واژگان همسایهی واژهی «سبکی» هستند و سبکی نیز «نبودن» سنگینی؟
آری ابراهیم جان! پرگویی کردم، همهاش از «هیچ» گفتم و باز «هیچ» نگفتم، چه، «هیچ» را نگفتم. انسان زخم روی تن هستی است، خطای قلم صنع است و گمان میکنم دیر یا زود همان قلم نیز ترتیب رفوی این خطا را خواهد داد، آخر همو که ما را صناعت کرد، به تاوان این کرده «نبودن» ما را نیز صناعت کرد. ما که همه عمر با نیستیها سر میکنم، نوبت میرسد که روزی نیز نیستی با ما سر کند. بیش از این وقت نداشتهات را نمیگیرم ابراهیم عزیز، نوبت گفتن همانی است که از آن بسیار گفتم، اما هنوز خودش را نگفتم...